درس خوندن برای من مترادف بود با حفظ کردن کلمه به کلمهٔ کتاب. کلمه به کلمه‌ها. یعنی مثلا اگه‌ تو کتاب تاریخ، تو یه درسش تو توصیف چنگیز مغول نوشته بود «بی‌رحم و سفاک» و یه درس دیگه «خون‌ریز و وحشی» من همین طوری حفظشون می‌کردم. حتی صفت‌هایی که ذکر شده بود رو به ترتیب کتاب حفظ می‌کردم و می‌دونستم تو هر درسی ترتیب صفات و کلمات چه طوریه.

جواب دادن شفاهیم تو کلاس هم به همین شکل بود. انگار یه ضبط صوت داره از رو متن کتاب می‌خونه. با همون کلمات رسمی، فعل‌های کتابی و.

تو امتحانا، جواب یه سوال رو یا بلد بودم یا نبودم و اگر بلد نبودم امکان نداشت از خودم چیزی بنویسم. این کار به نظرم خیلی توهین‌آمیز بود. توهین به خودم در درجهٔ اول.

سوالات رو باید می‌تونستم به ترتیب جواب بدم. این که از چندتا سوال بگذرم، برم سوال بعدی و بعدا دوباره برگردم عقب نشونهٔ این بود که درسم رو خوب نخونده بودم.

اگه برای جواب دادن به سوالای تشریحی درس‌های حفظ کردنی نیاز داشتم فکر کنم تا جواب سوال یادم بیاد، یعنی خوب درسم رو نخونده بودم؛ جواب‌ها باید سریع و بلافاصله میومدن تو ذهنم.

اگه واسه درسی تنبلی کرده بودم و درس نخونده بودم پس نباید نمرم خوب می‌شد، حتی اگه واقعا همهٔ جواب‌ها رو یادم بود، بازم برام لذت‌بخش نبود اون امتحان.

هیچ برنامه‌ای نباید لغو بشه. لغو شدن برنامه‌ها نشونهٔ تنبلیه. اگه از آسمون سنگ هم بباره باید برنامه‌ای که چیدی اجرا بشه و اگر نشه احساس عذاب وجدان و حس بد داشتم. (از جمله دستاوردهای زندگی من که مدت زیادی نیست به دست اومده اینه که می‌تونم با دوستم قرار بذارم بریم فلان جا و بعد که همو دیدیم تصمیم بگیریم «ولش کن، کی حالشو داره» و برنامه رو تغییر بدیم بریم جای دیگه و من حس بدی از این تغییر تصمیم نداشته باشم)

می‌تونم این جمله رو الان در موارد زیادی بگم «حالا بذار همون موقع یه فکری براش می‌کنیم»، «حالا یه کاریش می‌کنیم»، «یه طوری می‌شه دیگه»
قبلا (تا همین یه سال پیش شاید) به همهٔ جزئیات همهٔ برنامه‌های آینده در تمامی حوزه ها فکر می‌کردم و بابت تک‌تکشون حرص می‌خوردم.

و.

و همهٔ این‌ها در حالیه که مامان و بابای من اصلا و مطلقا توقعات عجیب ازم نداشتن. حتی یه بار پیش نیومد بحث نمره تو خونهٔ ما مطرح بشه. حتی یه بار نشد بابت نمرهٔ کم یا مثلا به خاطر رتبهٔ کنکور، توبیخ و سرزنش بشم. جملهٔ همیشگی بابا با این که خودش معلمه اینه «انقدر سخت نگیر به خودت. این نمره‌ها اصلا ارزش نداره»

+من دانش‌آموزی بودم که درس خوندن رو دوست داشتم و براش وقت می‌ذاشتم، نتیجهٔ این اتفاق موفقیت‌های تحصیلی بود که نظام آموزشی کم‌کم منو با اون پذیرفت و تعریف کرد و من دیگه نتونستم از چهارچوب توقعاتی که از من پیدا کرده بود فرار کنم و بعد انقدر توی این چهارچوب و استرس‌هاش غرق شدم که دقیقا اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد.

+من دانش‌آموزی بودم که علم رو دوست داشت ولی نظام آموزشی هیچ وقت فرصت نداد تجربه کنیم علم یا روش علمی یعنی چی. که اشتباه یعنی چی. آزمون و خطا و فرضیه سازی یعنی چی. سر همین روحیهٔ حاضر و آماده فقط حفظ کردن، واسه خودم حق اشتباه کردن قائل نبودم سال‌ها. باور کلی این بود: «من حق ندارم اشتباه کنم. همه چیز باید عالی و کامل باشه. مهم نیست تجربه یا سن‌و‌سال فلانی تو فلان کار از من بیش‌تره، مهم نیست او داره کاری رو انجام می‌ده منطبق بر روحیاتش و من کاری می‌کنم درست خلاف روحیات و شخصیتم، به هر حال من باید عالی باشم. تو هر چیزی. تو هر کاری. و از همون اول اول»

+من سال‌ها می‌دونستم این روش یه ایرادی داره ولی نمی‌تونستم ازش دست بکشم، چرا؟ چون جنبه‌های مثبت زیادی هم داشت. چون انگیزه و ارادهٔ مضاعف برای انجام کارهایی (وظایفی) داشتم که خیلیا با گفتن سادهٔ جملهٔ «نمی‌تونیم»، «نمی‌شه»، «امکان نداره» خودشون رو از فکر کردن بهشون راحت می‌کردن.

+سال‌ها طول کشید تا بتونم جنبه‌های مثبت و منفی این روحیه رو بشناسم و تفکیک کنم تا بتونم کم‌کم مثبت‌ها رو حفظ کنم و منفی‌ها رو حذف و این تلاش هنوز هم ادامه داره.

+من در تمام این سال‌ها به روانشناسی نیاز داشتم که بتونه عمق پیچیدگی‌های ذهنمو درک کنه. که این تلاش طاقت‌فرسا برای جمع بین همهٔ محاسن الگوهای فکری غرب و شرق و قدیم و جدید رو بفهمه و بتونه بهم راهکار بده.

+بیست‌و‌پنج سالگی برای رسیدن به اوایل مسیر حل این تعت، زوده یا دیر؟ تکلیف فرصت‌های از دست رفته، عمر رفته و سختی‌های ادامهٔ مسیر چی می‌شه؟ سهم اشتباهات من تو این اتفاقات چی بوده؟ سهم خانواده‌ام که نه می‌تونستن و نه حتی می‌خواستن کمکی بکنن؟ سهم جامعه؟ سهم نظام آموزشی؟ ما هر کدوم چقدر مقصریم؟

+این جا قبلا نوشته بودم «خسته‌ام»، ولی لازمه تصحیحش کنم، خسته هستم به یک معنا، ولی مثل خستگی کسی که قسمتای سخت کارش تموم شده. مثل خستگی کسی که می‌دونه دیگه می‌تونه بره استراحت کنه و گرچه واقعا خسته‌ام، ولی حالم خوبه خدا رو شکر:)

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هشتپا وب سایت روستای پیرمیشان Brenda مطالب کاربردی رایگان روز نوشته های یک دانشجو کاغذ ديواري سه بعدي خرید پیج و فالوور اینستاگرام Jerry نوین کامپیوتر