آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخیهای بهجاش بخنده. همزمان بشه رو شونههاش گریه کرد. همزمان بشه همهٔ غصهها و نگرانیهات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچوقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمیشه کرد. میفرماد: یافت مینشود جستهایم ما.
+ مراسم از جهت تاثیری که فکر میکردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمیشه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلمها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو درجه دیگه شلوغتر بود، خفه میشدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیشتر نشد که بریم و واقعا فکر نمیکردم این طوری بشه و الا حتما زودتر حرکت میکردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروههایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمیرفتم یه چیزیم میشد احتمالا و وقتی داشتیم برمیگشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود. یه نمای دلانگیز جهت حسن ختام.(هرچند خیلی دلم میخواست خیلی بیشتر میموندیم تو بهشت زهرا و نمیشد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.
بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فالفروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس میزنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور.
درباره این سایت