الیوم یکی از گرفتاریهای ما اینه که تو ایران زندگی میکنیم! چرا؟ مشخصه! شما داری تو یه مملکت زندگی میکنی با پیشینهٔ فوق درخشان شعر. حالا مشکلش چیه؟ مشکل اینجاست که شما به عنوان یه جوان امروزی، مثلا یه ذره آشنا به متون ادبی شرق و غرب عالم، در جریان فیلم و سریال و سبک زندگی آدمای دنیا، در معرض انواع و اقسام متون دلنوشتهٔ داخلی و احیانا خارجی، وقتی میخوای تعریف کنی دلت واسه کسی تنگ شده، از همهٔ همینایی که خوندی کمک میگیری، مقادیر زیادی آه و ناله هم به شکل زیرپوستی بهش تزریق میکنی، تهشم نصف بیشتر متنا شبیه همن و تازه بازم میبینی حق مطلب رو ادا نکردی و یه آهنگ (ترجیحا خارجکی) هم ضمیمهش میکنی، اون وقت هفت هشت قرن پیش، یه پیرمرد شصت هفتادساله خیلی سردستی فرموده:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»
و خلاص!
فرمود: «خیر الکلام ما قل و دل»
پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی میکنه. میگه «جام جهانیه. من فرانسهام. ایران هم هست توش»، بازی میکنه و گلایی که میزنه رو نشونم میده. بازی بعدی، بعدی و بعدی. بعد یهو با ذوق میگه «ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد میبازم که ایران برنده شه» :)
و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع میشه :)
+ روز آخر سال با یکی از بچهها رفته بودم بیرون. بهش گفتم «بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال میخواد.» بعد تو هر مغازهای میرفتیم جملاتمون این شکلی بود: «به نظرت کدوم خوشحالتره؟»، «این الان خوشحال هست؟»، «میگم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و.
سالتون پر از چیزای خوشحال:)
خب، میخوام یکی از شعاریترین پستای نودوهفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نودوهفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من میخواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه.
سال سختی بود. پراسترسترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نودوهفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.
سال پر از انتظاری بود. انتظار در سختترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترسهای درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.
در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نودوهفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.
و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: میدونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمیشه، ولی حسابی جواب میده. جواب میده وقتی تو قعر گرفتاریهای شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکستهای سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت میگه «دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمیگیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، اینجور موقعها خوشحال میشی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و میگه «حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خستهام و دوست دارم بیشتر بهم نزدیک شه، بیشتر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»
و اینجا همون نقطهایه که حس میکنی با ذوق به فرشتههاش میگه «دلخورم از دستش، خیلیام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. میدونه دوستش دارم. تو ته گرفتاریهاشم میدونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی میخواد.»
اینجا همونجاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر میشه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)
زندگی توحیدی جواب میده. تا اینجا که جواب داده.
سالتون پر از برکت انشالله:)
اولنوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|
نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم دهتا مطلب مهمتر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)
۱.هرمه
۲.جورچین
۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!
۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تلهفیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)
عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشههای رنگی پنجرههای قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پلههای بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزهای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقالهای روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمعوجور خانه، دست کشیدن روی سر پیچکهای دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینتهای قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگتر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانهای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدمها، فکر میکنم، این سفر منحصربهفرد است. من هم فکر میکنم عشق، فقط یک بار اتفاق میافتد.
پ.ن حذفشونده: آیا میتونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ندارم و میگم «ولش کن. بذا هر چی میخواد بشه. میخوام تنبلی کنم اصلا»، ولی به هرحال تو این حالت هم جملهٔ «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد» واقعیت نداره :)
آدمی که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد میفهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم میگیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمیتواند خودش را عوض کند، راه میرود و از تغییر نکردن دنیا حرص میخورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر میداند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه میپرسد:«شما چطور میتوانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدمها میخندند:«حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوضشدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودیاش میشود.
پ.ن: نمیدونم دفعهٔ چندمه که قرار میذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمهطولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.
طبعا همهٔ ما بیش و پیش از این که نویسنده باشیم، خوانندهایم. من همیشه موجود پرهیاهویی بودهام و همهجا، از سرکلاسهای مختلف در مقاطع تحصیلی متفاوت تا مجموعههایی که با آنها کار میکردم و جمعهای دوستانه و همین فضای وبلاگ، کلا موجود ساکتی نبودهام. معمولا ترس یا نگرانی خاصی از قضاوت بقیه ندارم و آنچه که باید بگویم را میگویم؛ خوبیاش این است که حرف مهم ناگفتهای توی دلت نمیماند و بدیاش این که زیاد حرف زدن، احتمال خطا و اشتباه را بالا میبرد. به هرحال، این روحیه را در فضای وبلاگ هم داشتم. تقریبا امکان نداشت خوانندهٔ وبلاگی باشم و احساس کنم در مورد موقعیتی که نویسنده توصیف کرده (حال بد یا خوبش، کار درست یا اشتباهش) نظر جدید یا حرفی دارم که «احتمال» میدهم به دردش میخورد و آن را نگویم. بعضا پیش آمده نظرات مفصل نوشتهام تا بتوانم همهٔ آنچه توی ذهنم است یا تجربه کردهام را برای کسی (کسی که کلا و اصلا نمیشناسم) توضیح بدهم تا اگر هم قرار است تصمیمی بگیرد (تصمیمی که ممکن است من مطمئن باشم اشتباه است) حداقل این تجربهٔ مخالف را هم شنیده باشد. همیشه فکر کردهام اگر آنچه را میدانم، با بهترین و موثرترین الفاظی که در توانم است، به بقیه نگویم یا مثلا برای انجام کار خوبی که در موردش نوشتهاند پیام حمایتی و تشویقی و تاییدی برایشان ننویسم تا روحیه بگیرند، وظیفهام را در قبال دوستیها و آشناییهای حقیقی یا مجازیام انجام ندادهام.
گاهی وقتها که پای بعضی پستهای وبلاگهای دیگر میدیدم کسی یا کسانی نظر میگذارند که «من خوانندهٔ خاموش بودم تا الان» و فلان و بهمان، واقعا تعجب میکردم! خوانندهٔ خاموش چه صیغهای بود دیگر؟ خب اگر میخوانید و اعتراض دارید، اعتراض کنید (مودبانه نظرات مخالفتان را توضیح بدهید، شاید واقعا نویسنده به جنبههایی که شما میدانید فکر نکرده باشد) و اگر میخوانید و دوست دارید، تشویق کنید و با کلمات متنوع، گهگاهی به نویسنده پیام و به او انگیزه بدهید! چه طور ممکن است مدتها مخاطب نوشتههای یک انسان باشید و نخواهید و نتوانید هیچ تعاملی با او داشته باشید؟ من این را نمیفهمیدم. البته بودند و هستند وبلاگنویسهایی که با نحوهٔ جواب دادنشان و یا بعضا با بدون توضیح جواب ندادنشان، ناراحتم کردهاند (آن هم نه یکی دوبار) و کلا تصمیم گرفتهام هیچ نظری برایشان نگذارم (شاید خود من هم برای بعضی از خوانندگان جزء همین گروه وبلاگنویسها باشم)، ولی تعداد این آدمها هنوز کم است و هنوز گزینهٔ تعامل، جزء گزینههای جدی روی میز است.
الغرض، این یکی دو هفتهای که نمینوشتم، بنا داشتم کلا نظر هم نگذارم، برای هیچ وبلاگی و تحت هیچ شرایطی. یعنی اولین باری بود که حس میکردم نیاز است چیزی را به نویسندهٔ وبلاگ بگویم تا شاید به تصمیم بهتری برسد، یا مثلا حس میکردم پستی گذاشته که ممکن است با مخالفتهایی روبهرو شود و دلسردش کند و با خودم گفته بودم باید حتما نظر موافقم را بگویم تا در حد خودم کمکی کرده باشم به ادامه پیدا کردن فلان کار خوب، ولی برای اولین بار، خیلی راحت با خودم گفتم «به من چه؟» و باور نمیکنید اگر بگویم چقدر گفتن این جمله برایم عجیب بود. موارد خیلی خیلی معدودی در زندگی پیش آمده که این جمله را خطاب به خودم گفته باشم. (البته سوءتفاهم نشود، کارکردش کنجکاوی بیجا در زندگی شخصی و خصوصی آدمها یا پرسیدن سوالاتی که ذرهای حس کنم آنها را در معذوریت قرار میدهد نیست.) موضوع این است همیشه سوالم این بوده که نظر اصلاحی/تشویقیام را بلدم به شیوهای که توی ذوق مخاطب نخورد به او بگویم (و در موارد نهچندان کمی هم چون شیوهٔ درستی برای ابراز آن نظر وجود نداشت، کلا بیانش نکردم) یا نه و جملهٔ «ولش کن. به من چه» جملهٔ غریب پیچیدهای بود برایم. در همین مدت گرچه باز هم نتوانستم کلا برای کسی نظر نگذارم، ولی در چند مورد موفق شدم همین جمله را بگویم و جلوی خودم را بگیرم که چیزی برای صاحب وبلاگ بنویسم.
و الان باید بگویم درک میکنم چه آسودگی عجیبی پشت این ماجرا هست. که مدتها افکار انسانی را بخوانی، بتوانی در رسیدن او به درک بهتری موثر باشی، ولی خیلی ساده بگویی «به من ربطی نداره» و به جای تنش و درگیری برای رسیدن به زبان درستی که برای او مفید و موثر باشد، با همین تیر خلاص، آرامش را به خودت و وجدانت هدیه کنی.
الان حرفم این نیست که چنین شیوهای را میپسندم یا توصیه میکنم (خیر، من هنوز بر همانم که بودم) ولی فقط خواستم توضیح بدهم که درک میکنم. درک میکنم چرا اغلب آدمها ترجیح میدهند این همه به خودشان سخت نگیرند و «به من چه» را به عنوان داروی هر درد بیدرمانی، هرجا که شد به خورد خودشان و بقیه بدهند. ظاهرا آسودگی عجیبی در پس این بیخیالی است که طرفدار زیاد دارد.
پ.ن: این را یادم رفت بگویم، یکوقتهایی هم هست که میدانم چیزی برای گفتن به نویسنده ندارم (و یا در واقع شیوهٔ خوبی برای بیان نظرم به ذهنم نمیرسد) ولی مثلا میشود در حد بالا بردن تعداد تیک بالا/پایین پای پست، تاثیری گذاشت و این طور وقتها حتما آن تاثیر را میگذارم:) برای همین است که شخصا طرفدار قالبهایی هستم که نظرسنجی موافق/مخالفشان فعال است. کمک موثری است برای «موج»ی که قرار است آسودگیاش، عدماش باشد.
یک وقتهایی عمیقا دوست دارم جزئیات قضاوتهای پروردگار را در مورد خودمان بدانم. این که چطور حساب و کتاب میکند، کجاهایی که ما به راحتی میبخشیم و فراموش میکنیم، رد نمیشود، کدام قسمتهایی که ما خیال میکنیم باید خیلی مهم باشد، عبور میکند، این که دقیقا چطور حسابرسی است که هم شرایط و موقعیت و وضعیت را لحاظ میکند، هم وظیفه و تکلیف را از قلم نمیاندازد. که چطور همهٔ پروندهها تمام و کمال بسته میشوند بیآنکه حتی به قدر دانهٔ خردلی(۱) چیزی را فراموش کند و باز بیآنکه به قدر رشتهٔ نازک شکاف هستهٔ خرما(۲) به کسی ستم شود و در نهایت هم البته با وجود این که همه چیز در فرمانروایی اوست، همچنان شعور مخاطب در اولویت باشد و چنان که شایستهٔ کبریاییاش است، بزرگوارانه بگوید: «کتابت را بخوان. همین که امروز، خودت حسابگر خودت باشی، کافی است.»(۳).
۱:«یَا بُنَیَّ إِنَّهَا إِنْ تَکُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمَاوَاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ» _سورهٔ لقمان، آیهٔ۱۶
۲: «یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَؤُنَ کِتابَهُمْ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» _ سورهٔ اسرا، آیهٔ ۷۱
۳:«اقْرَأْ کِتَابَکَ کَفَىٰ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا»_سورهٔ اسرا، آیهٔ۱۴
حقیقتا یه دورهای فکر میکردم تواناییهای (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمیخونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و. نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکلگیری ویژگیهای احیانا مثبت شخصیتیم.
جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.
گاهی حس میکنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمانگرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، تهموندهٔ انرژیهایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دوروبرم از دست میدم تموم میشه و برای همیشه سقوط میکنم تو چاه بیتفاوتی و روزمرگی.
میدانی، رسیدن به تو _حتی اگر به فرض محال اتفاق هم بیفتد_ شبیه پیدا کردن اتفاقی کتاب «ماه و اقمار منظومهٔ شمسی» است که امشب اتفاقی در یک کتابفروشی دیدمش، کتابی که در هشت نه سالگی دنبالش میگشتم و پیدا نشد.
رسیدن به تو، حتی اگر اتفاق هم بیفتد به کلی بیفایده و بیارزش است، بوی نم و کهنگی و حتی مردگی میدهد.
میدانی، آدمیزاد تا یک جایی میتواند دربارهٔ یک ماجرا (هر ماجرایی) هدف، رویا، انتظار، شوق، برنامه و آرزو داشته باشد، ولی وقتی همهٔ اینها را از دست داد، دیگر راه برگشتی نیست.
بعدنوشت: نوشتن بعضی مطالب، مثل بیرون ریختن سمی است که توی ذهنت حسش میکنی. حس و نظر فعلی یک آدم سراپا ایراد و اشکال است که هیچ بعید نیست بعدها تغییر کند. جدی نگیرید و مطابق پروتوکلهای خودتان ادامه بدهید لطفا:)
از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمیگردیم مازندران، از اون نقطهای که دوباره هوا مرطوب میشه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمیشه تشخیص داد، دوباره انگار زنده میشم. عین ماهیای که تو خشکی افتاده باشه و برش گردونی به آب.
+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دستهان، یا اردیبهشتیان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)
+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیشتر توضیح بدم؟:)
یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوریهای اصلیام در مورد زندگی، دنیا و آدمها بودم و از مهمترین ویژگیهای آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و.) نگاه میکردم. ترس که میگویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکلپذیری دستم بود که دادههای غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان میتوانست شکلپذیری و شکل نهاییاش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت دادهها و ورودیها را انتخاب میکردم، نظرات گوناگون را میخواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمیداشتم و حس انتقاد و پرسشگری و انرژیهایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمهای که از باورهایم ساختهام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن دادههای مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه میافتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمیتوانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، دادههای غلط و تحلیلهای مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعابهای فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترکهای کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.
حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش میکنم ترکها را رفعورجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا میتوانم با خیال راحت فیلمهایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یکجانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهمتر است این که میتوانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روحالقدس به آن جان بدهد. تا وقتی زنده شود. و تا وقتی پرواز کند.
مؤمن نیازمند سه خصلت است: توفیق از سوی خداوند، واعظی از درون خود، پذیرش نسبت به کسی که او را پند می دهد.
و گرچه من خیلی به حرف کسی گوش نمیدم، ولی ظاهرا واعظ درونم هنوز یه علایم حیاتیای نشون میده :)
+ مطمئن نیستم کاملا خوب شده باشم و دوباره برنگردم به همون نگاه تلخ به زندگی، ولی گفتم فعلا این حسی که الان دارم رو باهاتون به اشتراک بذارم:)
اگه مسخرم نمیکنید باید بگم وقتی یه لباس یا وسیلهٔ جدید واسه خودم میخرم، فکر میکنم الان این خوشحاله که مال منه و قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم؟
منظورم اینه که من برای همهٔ ذرات عالم شعور قائلم و حس میکنم اینا دوست دارن کنار و مال کسی باشن که آدم بهتریه، واسه همین سوالم این میشه که الان این وسیلهٔ خاص، خوشحاله من صاحبشم؟ اگه یه وقتی تو خیابون دوستاشو که تو مغازه باهاش بودن، اتفاقی ببینه، راجع به من چی بهشون میگه؟ یا مثلا اگه از خودش نظر بپرسن بازم دوست داره مال من باشه؟ و سوالات خلوچلانهای از این قبیل:)
+دقت کنید که اون خط اول قرار شد مسخرم نکنید :دی
همکارم میگه: «آمریکا فقط کافیه یه بمب بندازه، هممون نابود میشیم! اصلا لازم نیست موشکاشو حروم کنه واسمون، همون یکی کافیه!»
یعنی شما ببین میزان آگاهی عمومی به کجا رسیده که سطح تحلیل ی کف جامعه با وزیر امور خارجه مملکت یکیه ^_^
بعد باز بگید این نظام هیچ کاری نکرده :))
یه مرحلهاش اینه که خودت رو همون طوری که هستی بپذیری و دوست داشته باشی، مرحلهٔ بعد این طوریه که بقیه (پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و.) رو هم همون طوری که هستن بپذیری و دوستشون داشته باشی و نکتهٔ مهم اینه که هر تلاشی برای تغییر خودت و بقیه، اگه مثل ساختن یه ساختمون باشه، این پذیرش، پیریزی بتنی این ساختوسازه. نکتهٔ مهم دیگه هم اینه که ساختمون بهتر شدن دنیا، همراه و همگام با ساختمون خودت پیش میره و نیاز نیست مستقلا خیلی کاری براش انجام بدی. ( اون کارهایی هم که ظاهرا اجتماعی به نظر میرسن، در واقع جزء بخشهای مشترک کار فردی و اجتماعیان به نظرم، نه فعالیت صرفا و صد در صد اجتماعی)
و نکتهٔ آخری هم اینه که من الان یه جایی بین مرحلهٔ اول و دوم اون پیریزیام.
میدونید، بعضیا زیادی خوبن و هر کاری کنن نمیتونن قایمش کنن این خوبی رو. بعضیا زیادی مهربون و مودب و بزرگوارن، طوری که وقتی داری باهاشون حرف میزنی تپش قلب میگیری از استرس. بعضیا خیلی بزرگن، طوری که وقتی میبینیشون، مدام یاد کوچیکی خودت میافتی. موقع حرف زدن باهاشون به وضوح احساس حقارت میکنی در مقابلشون و به راحتی حس میکنی که فقط از روی بزرگواری خودشونه که دارن پرتوپلاهای تو رو گوش میدن، تحمل میکنن و با لبخند و مودبانه جواب میدن.
دروغ چرا، تو ارتباطات فوق محدودی که با بعضی از این بعضیا داشتم، همیشه دلم خواسته آدمی باشم که ورای اون پردههای ادب و متانت وجودیشون که در قبال همه وجود داره، به خاطر شخصیت خودم، باهام برخورد خوبی داشته باشن.
بعضیا خیلی زیادی خوبن و آدم دلش میخواد فارغ از همهٔ تعارفات و ااماتی که تو برخورد با آدمهای معمولی دارن، یه طور دیگهای روش حساب کنن.
از برنامههای این شبها میشه به گوش دادن پوشهای حاوی آهنگهای زیر اشاره کرد:
فرمود:
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
+ میگفت: از این همه واژه دوش که تو شعر حافظ هست ( دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند و.) معلوم میشه زیر دوش یه خبرایی هست :)
+ خیلی وقت بود واسه یه خواسته، انقدر گریه نکرده بودم.
حتی تو افسانهها هم پلیدترین و کثیفترین شخصیتها، اونایی هستن که برای بقا، زیبایی و ثروتشون، بچهها و جوونها رو میکشن. (ضحاک تو ادبیات خودمون یا مثلا نامادری سفیدبرفی تو اون سینمایی آخری که ازش ساخته بودن)
از بین بردن پاکترین و بیگناهترین آفریدههای خدا، فقط از پلیدترین هیولاها برمیاد.
+کاش اگه راهپیمایی میریم یا نمیریم، حداقل یه مقداری راجع به اصل ماجرا، این که از کجا شروع شد و اصولا قضیه چیه، مطالعه کنیم.
مامانم میگه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول میدادی فلان کار رو انجام نمیدی دیگه خیالم راحت میشد. مثلا گهگاهی که میذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و میگفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول میدادی، دیگه واقعنم اذیت نمیکردی.»
من نمیدونم بقیهٔ بچهها چطوریان، ولی حسم اینه کلا بچهها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقیتر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر میکنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره.
بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سالها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت میشم وقتی بدقولی میکنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.
چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شمارهم رو از یه بنده خدای دیگهای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که میگم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوستداشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا میتونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.
راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغالتحصیلی دور شدم از فعالیتهای فرهنگی این شکلی که خیلی حوصلهشو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگهای که میتونم.
تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف میکنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این میسوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش میکردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحیترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس میکردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمیتونستم براش قدمی بردارم.
این رو همینجا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفهای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمانبندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری میشه»طور پیش نره و این استانداردها و ایدهآلهام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار میکنم هم همیشه منتقل کردم و میدونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدمها و انگیزههای مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایدهآلگرایی افراطیم ولی خب. بعیده خیلی موفق شده باشم:)
در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایدهآلهای همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبهش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاههای علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایهکار و دغدغهمند پیدا میشد باید خدا رو شکر میکردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه میتونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه میشد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختیهای ریزی رو باید تحمل میکردی که ریزْ ریزْ زیاد میشدن.
ولی میدونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع میکردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقالهای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامهها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.
برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمیشناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجهای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمیگیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوشقولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات.».
بدقولی شد. بدقولیای شامل دلایلی که مدتها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه میبود، خیلی راحت میتونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شبکاری برمیگشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمیتونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز.».
بهانههای قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همهشون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایدهای که طی همهٔ این سالها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیشفرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سختکوشیای که خیلی وقتها به سختگیری میرسه. سختگیریای که اثر اون سختکوشی رو هم از بین میبره و نتیجه رو خراب میکنه و باید همیشه مراقبش بود.
به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونهگیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانهگیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونهگیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقالههاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو میبینن/میخونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم میکردم. میدونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیشبینی میکنم و احتمال زیاد میدم این کار به جایی نمیرسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا میدونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟
نه. هیچ چیزی نمیدونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمیاومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بیدلیل از شاخه نمیافته».
کامل، دقیق، حساب شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر.
با این جنس کار فرهنگیه که میشه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.
و من، هنوز جمعی رو نمیشناسم بتونم عنوان این مقالههای نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.
شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز.
من آدم دقیق منظمی که برنامههای دقیق و درست داشته باشه و بهشون پایبند باشه نیستم متاسفانه. ساعات زیادی از وقتم به کارهای بیهوده میگذره و هنوز که هنوزه برنامهریزی درست و عمل کردن بهش رو خوب بلد نیستم. کلی از کارهام رو به تعویق میاندازم و یک سری برنامههای مهم عملنشده دارم که واقعا آزارم میدن.
اما، تو سه تا مقوله تقریبا هیچوقت به خودم تخفیف ندادم؛ فیلم، کتاب و موسیقی.
ممکنه خیلی از اوقاتم به کارهای الکی بگذره (که اصلا خوب نیست و طبعا خوشحال نیستم ازش) ولی تقریبا هیچوقت امکان نداره بشینم هر پرتوپلایی رو بخونم، ببینم یا گوش بدم. فیلمایی که تو سینما میبینم با یه بررسی دقیق انتخاب میشن، کتابایی که میخونم و آهنگایی که گوش میدم هم همین طور.
سر همین قضیه، عباراتی مثل «فهرست فیلمهای برتر imdb»، «فهرست فیلمهای برتر تاریخ سینما»، «فیلمهای اسکارگرفته»، «فیلمهای فلسفی» و از عبارتهای محبوب منن برای گشتن تو گوگل. منتها اتفاق بانمک اینه که دیگه به اینها هم نمیتونم اعتماد کنم! از اون «ارباب حلقهها» که قبلا در موردش نوشتم و «رستگاری در شاوشنگ» که چقد بیمزه بود و افتضاحی به اسم «جادهٔ مالهالند» اگر بگذریم، اخیرا رفتم «فارست گامپ» رو که ندیده بودم دانلود کردم و بااشتیاق هم نشستم به دیدنش که رسید به یه سکانسی. همون اوایل یه سکانسی هست که این فارست بچه است هنوز و پاش مشکل داره و یه سری پیچ و مهره و میله و اینا وصله بهش که راحتتر راه بره و خب این طبعا سرعت حرکتش رو کم میکنه و راه رفتنش عادی نیست. بعد یه سری بچه مدرسهای دنبالش میکنن که کتکش بزنن (و سوار دوچرخهان) بعد من با خودم گفتم «خب، الان اگه اینا بهش برسن و یه دل سیر بزننش یعنی فیلم خوبیه». اتفاقی که افتاد البته این بود: به طرز معجزهآسایی تو همون لحظه پاهاش خوب شدن، اون پیچها و میلهها همه شکستن و از پاش باز شدن و در ادامه، فارست با سرعت یه دوندهٔ ماراتن از دست اون بچهها فرار کرد:/
لطفا نفرمایید فیلم طنزه و داره اغراقآمیز نما میگیره، این فیلم داره قهرمان میسازه، پس باید تکلیفشو خیلی دقیق با زندگی مشخص کنه. جالب این که همین اتفاق اگه تو یه فیلمِ هندی بیفته، «فیلمْ هندی» میشه ولی اگه هالیوود بسازدش تا عرش اعلا صعود میکنه. همین قدر منطقی:)
مرتبط:
به نظرم میآید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمینهای سبز اروپا با خدای خاکهای لمیزرع بیابانهای آسیا و آفریقا فرق میکند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشمهای آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.
یک خدا داریم که خوشگل و آسانگیر و باکلاس و تحصیلکرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفشهایش، چشم را خیره میکند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت میبرد.
یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچارهها و ندارها و بیخانمانها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).
یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمینشناسی و آن همه اسمهای عجیب و دهنپرکن، آن همه نظریهها و بحثهای حیرتآور علوم انسانی، همه از نشانههای نبوغ بیحد اوست.
یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتیای دارد که حتی به بدیهیترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.
خدای اولی خالق اقیانوسهای وسیع، جنگلهای بزرگ، زیستبومهای پیچیده و آدمهای زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بیاطلاع و فقیر و خستهکننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف میزند و لابد چون دستش به خوشیهای دنیا نمیرسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و پیروان بیسروپا و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب میدهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آنها پاداش بدهد.
خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار ی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را میبیند و دست محبت میکشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان میزند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددلهایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کمفروش حرامخوار (دقت کنید البته که این واژهها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم میروند، نصیحتش کند که به فکر بچههای فقیر هم باشد.
اگر از من بپرسید میگویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوشقیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچههای پوستبهاستخوانچسبیدهٔ آفریقایی است؟
بعید است.
حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبیمان نشان میدهد.
پ.ن: این را نمیخواستم بگویم ولی حس میکنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراقآمیز، نه باورهای تئوریک من.
ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم. نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که میدیدند، میپرسیدند «تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»
من، از جنبههای تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را مینویسم که چه از بیاعتقادی نویسنده خوشحال میشوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظریاش بدانید و خوشحالی و ناراحتیتان بیوجه نباشد.
خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنشها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی مینویسند:
چاپ کویر، با عکسالعملهای مختلفی روبهرو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات ی-اجتماعی شریعی ارزیابی میکردند؛ آقای صادق قطبزاده سالها بعد تعریف میکرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»
طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹
اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا میکنم و هیچ بعید نیست همین روزها متنهای کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پستهای همیشگیام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک میکنم (کاری که نمیتوانم انجام ندهم)، کتاب میخوانم و ظاهرا همان آدم قبلیام، اما از شدت استیصال پناه بردهام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر میکنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگهای انقلاب را پخش میکنم برای خودم و نمیدانم تا کجا میشود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدمهای بیگناه توضیح نمیدهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچکس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمیسوزد و عاقلانهترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار میدانم. با این وجود نمیشود انکار کرد که چقدر بههمریختهام. مخصوصا این روزها که روایتهای رسانهای آنورآبی دانهدانه منتشر میشوند، مخصوصا بعد از پیشبینیهای اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که میبینم هنوز آنها که باید، تلنگر و هشداری حس نمیکنند.
از تحقق وعدههای خدا مطمئنم؛ ولی آن وعدهها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میانمدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟.
بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آنچه گفتم هم به معنای توقف آرمانگرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر میکردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.
نشستهای روبهروی من. نمیدانم؛ شاید هم روبهروی من نیستی و من دوست دارم اینطور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشستهای روبهروی من و این دستپاچهام میکند.
وقتی نشسته باشی روبهروی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چهطور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشمهایت؟ دکمۀ لباست؟
آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چهطور ببیند؟
آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقبتر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمیکردم، چهطور دیده بودمت؟ نگاه اول چهطور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چهطور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه میکنیم؟ دنبال چه میگردیم؟ در نگاه اول چهطور میبینیم؟ چهطور بعضیها در نگاه اول عاشق میشوند؟ (واقعا میشوند؟)
نگاه اول سختگیرانهترین نگاه است. بیاحساسترین نگاه. بدبینانهترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بیاعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور. بعدها آن غرور خیلی کارها کرد
این نگاه اول بود. سرسری و بیاحساس و سختگیرانه و «خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بیاهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبهروی من نشستهای باید چهطور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمیآید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمیکند به من که روبهروی تو، گیج حجم حضور تو، نمیدانم حتی چهطور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانهای بگویند: «آنوقتها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همانطور باشی!»
آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب.
ادامه دارد.
[ادامهاش ااما در مطلب بعدی نیست]
بهش گفتم: «ببین بعد به یه جایی میرسی که این آتشفشان تو قلبت رو میتونی کنترل کنی، میتونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازهها بریزن بیرون. میتونی گدازهها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شستهرفته و تروتمیز بذاری جلوی بقیه.
میتونی موقع نوشتن عمیقترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیمفاصله و. باشه.
اینجا جای خاصیه.»
استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش دادهام و بسیاااااااار راضیام از این وضع.
میماند بیاطلاعی از اوضاع ی-اجتماعی مملکت که عجالتا چارهای نیست.
تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بیپناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.
ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگهایی که میخوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.
بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگتر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای «همهٔ وبلاگنویسها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)
مراقب خودتان باشید :)
به قول محمدرضا شهبازی، عاقا دفعهٔ بعد که خواستین انقلاب کنید یه طوری برنامهریزی کنید بیفته فروردینی، اردیبهشتی، مهری چیزی:)
قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم مینویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید میگفتم که از بعضی واکنشهای اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین میکند. میفهمم و خودم هم بارها دیدهام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. میدانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیشنوشتهشده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و باور همزمان به ماوراءالطبیعه برای خیلیها حلشده نیست؛ ولی باز هم نمیتوانستم ناراحت نشوم.
خدای بعضیها ناتوان است، خدای بعضیها بیاطلاع است، خدای بعضیها ظالم است، خدای بعضیها بندههایش را «بلاک» کرده، بعضیها با خدایشان قهرند، بعضیها اصلا خدایی ندارند، بعضیها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبکتر کند، خودش هم نه، همین تصور موهوم از او.
بعضیها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام میدهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بیخاصیتی است که کلا فقط دست نوازش میکشد، خدای بعضیها دروغگو است، بعضیها با خدایشان دعوا دارند، بعضیها کلا نظری دربارهاش ندارند، بعضیها تا مجبور نشوند یادش نمیافتند، بعضیها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بندههایشان به «دعا» امید و باور و شوق و رغبت ندارند. بندهها، فایدهای در دعا نمیبینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.
امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدمها نیست. که من سالها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کردهام (قوانین که میگویم مقصودم این است در پس کمکاریها و اشتباهات هم متوجه بودهام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام میدهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.
آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشتهام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مردهها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمیکنی؟)
آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او بدانیم.
نه مثل ما که دعا میکنیم و ته قلبمان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمیمونه، یه جوری حل میشه دیگه» و نمیفهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.
نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینهها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!
ما طوری با خدا برخورد میکنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمیمان قصد داریم تکتک به همهشان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».
تاثیر «دعا» را نمیفهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمیکنیم و «لیلةالرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آنچه بسیار و بهسرعت فراموش میکنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشمهایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که میتوانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتیمانتالیسم مفرط گرفتهایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که.»
خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتیای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را میخوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانهشان مستجاب میشود و پایشان به خشکی میرسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان میرود؛ خواستم بگویم این روزها خیلیها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهششدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلیها بیشتر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیهالسلام _ است که به صخرهای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین میکند.
این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، میگذرند؛ اما بعضیهایمان شاید خوب باشد بیشتر به خودمان فکر کنیم. بیشتر به زبونی آدمیزاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخیاش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمیشود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهانبینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه بردهایم فکر کنیم.
به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بیاعتمادی و بیاعتقادیمان به پروردگار عالم.
زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همهگیر ترسناکتر است.
+مرتبط:
درباره این سایت