تلاجن



الیوم یکی از گرفتاری‌های ما اینه که تو ایران زندگی می‌کنیم! چرا؟ مشخصه! شما داری تو یه مملکت زندگی می‌کنی با پیشینهٔ فوق درخشان شعر. حالا مشکلش چیه؟ مشکل این‌جاست که شما به عنوان یه جوان امروزی، مثلا یه ذره آشنا به متون ادبی شرق و غرب عالم، در جریان فیلم و سریال و سبک زندگی آدمای دنیا، در معرض انواع و اقسام متون دلنوشتهٔ داخلی و احیانا خارجی، وقتی می‌خوای تعریف کنی دلت واسه کسی تنگ شده، از همهٔ همینایی که خوندی کمک می‌گیری، مقادیر زیادی آه و ناله هم به شکل زیرپوستی بهش تزریق می‌کنی، تهشم نصف بیش‌تر متنا شبیه همن و تازه بازم می‌بینی حق مطلب رو ادا نکردی و یه آهنگ (ترجیحا خارجکی) هم ضمیمه‌ش می‌کنی، اون وقت هفت هشت قرن پیش، یه پیرمرد شصت هفتادساله خیلی سردستی فرموده:

«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»

و خلاص!

فرمود: «خیر الکلام ما قل و دل»


پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی می‌کنه. می‌گه «جام جهانیه. من فرانسه‌ام. ایران هم هست توش»، بازی می‌کنه و گلایی که می‌زنه رو نشونم می‌ده. بازی بعدی، بعدی و بعدی.‌ بعد یهو با ذوق می‌گه «ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد می‌بازم که ایران برنده شه» :)

و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع می‌شه :)

 

+ روز آخر سال با یکی از بچه‌ها رفته بودم بیرون. بهش گفتم «بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال می‌خواد.» بعد تو هر مغازه‌ای می‌رفتیم جملاتمون این شکلی بود: «به نظرت کدوم خوشحال‌تره؟»، «این الان خوشحال هست؟»، «می‌گم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و.

سالتون پر از چیزای خوشحال:)


خب، می‌خوام یکی از شعاری‌ترین پستای نود‌و‌هفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نود‌و‌هفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من می‌خواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه. 

سال سختی بود. پراسترس‌ترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نود‌و‌هفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.

سال پر از انتظاری بود.‌ انتظار در سخت‌ترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترس‌های درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.

در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نود‌و‌هفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.

و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: می‌دونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمی‌شه، ولی حسابی جواب می‌ده. جواب می‌ده وقتی تو قعر گرفتاری‌های شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکست‌های سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت می‌گه «دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمی‌گیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، این‌جور موقع‌ها خوشحال می‌شی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و می‌گه «حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خسته‌ام و دوست دارم بیش‌تر بهم نزدیک شه، بیش‌تر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»

و این‌جا همون نقطه‌ایه که حس می‌کنی با ذوق به فرشته‌هاش می‌گه «دلخورم از دستش، خیلی‌‌ام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. می‌دونه دوستش دارم. تو ته گرفتاری‌هاشم می‌دونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی می‌خواد.»

این‌جا همون‌جاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر می‌شه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)

زندگی توحیدی جواب می‌ده. تا این‌جا که جواب داده.

 

سالتون پر از برکت ان‌شالله:)


اول‌نوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|

 

نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم ده‌تا مطلب مهم‌تر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)

۱.هرمه

۲.جورچین

۳.#خودشان_می‌دانند

۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی

۵.مرکز طوفان

۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!

۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تله‌فیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)

۸.پیرامون «عشق»

۹.تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

۱۰.جایی برای سکنا گرفتن


عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشه‌های رنگی پنجره‌های قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پله‌های بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزه‌ای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقال‌های روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمع‌و‌جور خانه، دست کشیدن روی سر پیچک‌های دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینت‌های قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگ‌تر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانه‌ای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدم‌ها، فکر می‌کنم، این سفر منحصربه‌فرد است. من هم فکر می‌کنم عشق، فقط یک بار اتفاق می‌افتد.

 

 

پ.ن حذف‌شونده: آیا می‌تونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|


می‌دونید، یه قسمت خیلی جالب زندگی‌ای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بن‌بست معنا نداره. یعنی من تو سخت‌ترین شرایط حتی وقتی می‌خوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمی‌تونم!

به محض این که می‌خوام اینو بگم، راه‌های نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راه‌های نرفته‌ای که خیلی سخت و عجیب و طاقت‌فرسا باشن، نه، همین یه سری راه‌حل‌های معمولی.


+ البته گاهی انقدر خسته‌ام که حوصلهٔ همین راه‌های معمولی رو هم ندارم و می‌گم «ولش کن. بذا هر چی می‌خواد بشه. می‌خوام تنبلی کنم اصلا»، ولی به هرحال تو این حالت هم جملهٔ «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد» واقعیت نداره :)


آدمی که می‌خواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد می‌فهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم می‌گیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمی‌تواند خودش را عوض کند، راه می‌رود و از تغییر نکردن دنیا حرص می‌خورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر می‌داند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه می‌پرسد:«شما چطور می‌توانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدم‌ها می‌خندند:«حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوض‌شدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودی‌اش می‌شود.


پ.ن: نمی‌دونم دفعهٔ چندمه که قرار می‌ذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمه‌طولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.


طبعا همهٔ ما بیش و پیش از این که نویسنده باشیم، خواننده‌ایم. من همیشه موجود پرهیاهویی بوده‌ام و همه‌جا، از سرکلاس‌های مختلف در مقاطع تحصیلی متفاوت تا مجموعه‌هایی که با آن‌ها کار می‌کردم و جمع‌های دوستانه و همین فضای وبلاگ، کلا موجود ساکتی نبوده‌ام. معمولا ترس یا نگرانی خاصی از قضاوت بقیه ندارم و آن‌چه که باید بگویم را می‌گویم؛ خوبی‌اش این است که حرف مهم ناگفته‌ای توی دلت نمی‌ماند و بدی‌اش این که زیاد حرف زدن، احتمال خطا و اشتباه را بالا می‌برد. به هرحال، این روحیه را در فضای وبلاگ هم داشتم. تقریبا امکان نداشت خوانندهٔ وبلاگی باشم و احساس کنم در مورد موقعیتی که نویسنده توصیف کرده (حال بد یا خوبش، کار درست یا اشتباهش) نظر جدید یا حرفی دارم که «احتمال» می‌دهم به دردش می‌خورد و آن را نگویم. بعضا پیش آمده نظرات مفصل نوشته‌ام تا بتوانم همهٔ آن‌چه توی ذهنم است یا تجربه کرده‌ام را برای کسی (کسی که کلا و اصلا نمی‌شناسم) توضیح بدهم تا اگر هم قرار است تصمیمی بگیرد (تصمیمی که ممکن است من مطمئن باشم اشتباه است) حداقل این تجربهٔ مخالف را هم شنیده باشد. همیشه فکر کرده‌ام اگر آن‌چه را می‌دانم، با بهترین و‌ موثرترین الفاظی که در توانم است، به بقیه نگویم یا مثلا برای انجام کار خوبی که در موردش نوشته‌اند پیام حمایتی و تشویقی و‌ تاییدی برایشان ننویسم تا روحیه بگیرند، وظیفه‌ام را در قبال دوستی‌ها و آشنایی‌های حقیقی یا مجازی‌ام انجام نداده‌ام.

گاهی وقت‌ها که پای بعضی پست‌های وبلاگ‌های دیگر می‌دیدم کسی یا کسانی نظر می‌گذارند که «من خوانندهٔ خاموش بودم تا الان» و فلان و بهمان، واقعا تعجب می‌کردم! خوانندهٔ خاموش چه صیغه‌ای بود دیگر؟ خب اگر می‌خوانید و اعتراض دارید، اعتراض کنید (مودبانه نظرات مخالفتان را توضیح بدهید، شاید واقعا نویسنده به جنبه‌هایی که شما می‌دانید فکر نکرده باشد) و اگر می‌خوانید و‌ دوست دارید، تشویق کنید و‌ با کلمات متنوع، گهگاهی به نویسنده پیام و به او انگیزه بدهید! چه طور ممکن است مدت‌ها مخاطب نوشته‌های یک انسان باشید و نخواهید و نتوانید هیچ تعاملی با او داشته باشید؟ من این را نمی‌فهمیدم. البته بودند و هستند وبلاگ‌نویس‌هایی که با نحوهٔ جواب دادنشان و‌ یا بعضا با بدون توضیح جواب ندادنشان، ناراحتم کرده‌اند (آن هم نه یکی دوبار) و کلا تصمیم گرفته‌ام هیچ نظری برایشان نگذارم (شاید خود من هم برای بعضی از خوانندگان جزء همین گروه وبلاگ‌نویس‌ها باشم)، ولی تعداد این آدم‌ها هنوز کم است و‌ هنوز گزینهٔ تعامل، جزء گزینه‌های جدی روی میز است.

الغرض، این یکی دو‌ هفته‌ای که نمی‌نوشتم، بنا داشتم کلا نظر هم نگذارم، برای هیچ وبلاگی و تحت هیچ شرایطی. یعنی اولین باری بود که حس می‌کردم نیاز است چیزی را به نویسندهٔ وبلاگ بگویم تا شاید به تصمیم بهتری برسد، یا مثلا حس می‌کردم پستی گذاشته که ممکن است با مخالفت‌هایی رو‌به‌رو شود و‌ دلسردش کند و با خودم گفته بودم باید حتما نظر موافقم را بگویم تا در حد خودم کمکی کرده باشم به ادامه پیدا کردن فلان کار خوب، ولی برای اولین بار، خیلی راحت با خودم گفتم «به من چه؟» و باور نمی‌کنید اگر بگویم چقدر گفتن این جمله برایم عجیب بود. موارد خیلی خیلی معدودی در زندگی پیش آمده که این جمله را خطاب به خودم گفته باشم. (البته سوءتفاهم نشود، کارکردش کنجکاوی بی‌جا در زندگی شخصی و خصوصی آدم‌ها یا پرسیدن سوالاتی که ذره‌ای حس کنم آن‌ها را در معذوریت قرار می‌دهد نیست.) موضوع این است همیشه سوالم این بوده که نظر اصلاحی/تشویقی‌ام را بلدم به شیوه‌ای که توی ذوق مخاطب نخورد به او بگویم (و در موارد نه‌چندان کمی هم چون شیوهٔ درستی برای ابراز آن نظر وجود نداشت، کلا بیانش نکردم) یا نه و جملهٔ «ولش کن. به من چه» جملهٔ غریب پیچیده‌ای بود برایم. در همین مدت گرچه باز هم نتوانستم کلا برای کسی نظر نگذارم، ولی در چند مورد موفق شدم همین جمله را بگویم و جلوی خودم را بگیرم که چیزی برای صاحب وبلاگ بنویسم.

و الان باید بگویم درک می‌کنم چه آسودگی عجیبی پشت این ماجرا هست. که مدت‌ها افکار انسانی را بخوانی، بتوانی در رسیدن او به درک بهتری موثر باشی، ولی خیلی ساده بگویی «به من ربطی نداره» و‌ به جای تنش و‌ درگیری برای رسیدن به زبان درستی که برای او مفید و‌ موثر باشد، با همین تیر خلاص، آرامش را به خودت و وجدانت هدیه کنی.

الان حرفم این نیست که چنین شیوه‌ای را می‌پسندم یا توصیه می‌کنم (خیر، من هنوز بر همانم که بودم) ولی فقط خواستم توضیح بدهم که درک می‌کنم. درک می‌کنم چرا اغلب آدم‌ها ترجیح می‌دهند این همه به خودشان سخت نگیرند و «به من چه» را به عنوان داروی هر درد بی‌درمانی، هرجا که شد به خورد خودشان و بقیه بدهند. ظاهرا آسودگی عجیبی در پس این بی‌خیالی است که طرف‌دار زیاد دارد.


پ.ن: این را یادم رفت بگویم، یک‌وقت‌هایی هم هست که می‌دانم چیزی برای گفتن به نویسنده ندارم (و یا در واقع شیوهٔ خوبی برای بیان نظرم به ذهنم نمی‌رسد) ولی مثلا می‌شود در حد بالا بردن تعداد تیک بالا/پایین پای پست، تاثیری گذاشت و این طور وقت‌ها حتما آن تاثیر را می‌گذارم:) برای همین است که شخصا طرف‌دار قالب‌هایی هستم که نظرسنجی موافق/مخالف‌شان فعال است. کمک موثری است برای «موج»ی که قرار است آسودگی‌اش، عدم‌اش باشد.


یک وقت‌هایی عمیقا دوست دارم جزئیات قضاوت‌های پروردگار را در مورد خودمان بدانم. این که چطور حساب و کتاب می‌کند، کجاهایی که ما به راحتی می‌بخشیم و فراموش می‌کنیم، رد نمی‌شود، کدام قسمت‌هایی که ما خیال می‌کنیم باید خیلی مهم باشد، عبور می‌کند، این که دقیقا چطور حساب‌رسی است که هم شرایط و موقعیت و وضعیت را لحاظ می‌کند، هم وظیفه و تکلیف را از قلم نمی‌اندازد. که چطور همهٔ پرونده‌ها تمام و کمال بسته می‌شوند بی‌آن‌که حتی به قدر دانهٔ خردلی(۱) چیزی را فراموش کند و باز بی‌آن‌که به قدر رشتهٔ نازک شکاف هستهٔ خرما(۲) به کسی ستم شود و در نهایت هم البته با وجود این که همه چیز در فرمانروایی اوست، هم‌چنان شعور مخاطب در اولویت باشد و چنان که شایستهٔ کبریایی‌اش است، بزرگوارانه بگوید: «کتابت را بخوان. همین که امروز، خودت حسابگر خودت باشی، کافی است.»(۳).


۱:«یَا بُنَیَّ إِنَّهَا إِنْ تَکُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمَاوَاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ» _سورهٔ لقمان، آیهٔ۱۶

۲: «یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَؤُنَ کِتابَهُمْ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» _ سورهٔ اسرا، آیهٔ ۷۱

۳:«اقْرَأْ کِتَابَکَ کَفَىٰ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا»_سورهٔ اسرا، آیهٔ۱۴


حقیقتا یه دوره‌ای فکر می‌کردم توانایی‌های (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمی‌خونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و. نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکل‌گیری ویژگی‌های احیانا مثبت شخصیتیم.

جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.


گاهی حس می‌کنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمان‌گرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، ته‌موندهٔ انرژی‌هایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دور‌‌و‌برم از دست می‌دم تموم می‌شه و برای همیشه سقوط می‌کنم تو چاه بی‌تفاوتی و روزمرگی.


می‌دانید، به زمانه نیست، به جغرافیا نیست، به حوزه و دانشگاه نیست، همهٔ آدم‌های مهم (آدم‌های واقعا مهم نه آن‌ها که رسانه بارمان می‌کند) بهانه‌های زیادی برای مهم نبودن و نشدن داشته‌اند، ولی تصمیم گرفتند علی‌رغم جمیع گرفتاری‌ها، آنی شوند که باید.
در حوزهٔ مدنظر بحث من، یک نگاه سرسری که به تاریخ می‌اندازیم، تقریبا تک‌تک بزرگان علمی سرزمینمان، دلایل کاملا قانع‌کننده‌ای داشتند برای تلاش نکردن، تسلیم شدن و بی‌تاثیر بودن. جنگ بوده، غارت، قحطی، دربارهای گوناگون و نیرنگ‌هایشان و فقر و نداری و بی‌سر‌و‌سامانی. ولی، ادامه داده‌اند و آن‌چه می‌دانیم را به ما سپرده‌اند.
و کاش که آن روحیه هم ارث گذاشتنی بود.


می‌دانی، رسیدن به تو _حتی اگر به فرض محال اتفاق هم بیفتد_ شبیه پیدا کردن اتفاقی کتاب «ماه و اقمار منظومهٔ شمسی» است که امشب اتفاقی در یک کتاب‌فروشی دیدمش، کتابی که در هشت‌ نه سالگی دنبالش می‌گشتم و پیدا نشد.

رسیدن به تو، حتی اگر اتفاق هم بیفتد به کلی بی‌فایده و بی‌ارزش است، بوی نم و کهنگی و حتی مردگی می‌دهد.

می‌دانی، آدمی‌زاد تا یک جایی می‌تواند دربارهٔ یک ماجرا (هر ماجرایی) هدف، رویا، انتظار، شوق، برنامه و آرزو داشته باشد، ولی وقتی همهٔ این‌ها را از دست داد، دیگر راه برگشتی نیست.


بعدنوشت: نوشتن بعضی مطالب، مثل بیرون ریختن سمی است که توی ذهنت حسش می‌کنی. حس و نظر فعلی یک آدم سراپا ایراد و اشکال است که هیچ بعید نیست بعدها تغییر کند. جدی نگیرید و مطابق پروتوکل‌های خودتان ادامه بدهید لطفا:)


از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمی‌گردیم مازندران، از اون نقطه‌ای که دوباره هوا مرطوب می‌شه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمی‌شه تشخیص داد، دوباره انگار زنده می‌شم. عین ماهی‌ای که تو خشکی افتاده باشه و  برش گردونی به آب.


+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دسته‌ان، یا اردیبهشتی‌ان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)

+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیش‌تر توضیح بدم؟:)


یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوری‌های اصلی‌ام در مورد زندگی، دنیا و آدم‌ها بودم و از مهم‌ترین ویژگی‌های آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و.) نگاه می‌کردم. ترس که می‌گویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکل‌پذیری دستم بود که داده‌های غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان می‌توانست شکل‌پذیری‌ و شکل نهایی‌اش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت داده‌ها و ورودی‌ها را انتخاب می‌کردم، نظرات گوناگون را می‌خواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمی‌داشتم و حس انتقاد و پرسش‌گری و انرژی‌هایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمه‌ای که از باورهایم ساخته‌ام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن داده‌های مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه می‌افتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمی‌توانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، داده‌های غلط و تحلیل‌های مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعاب‌های فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترک‌های کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.

حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش می‌کنم ترک‌ها را رفع‌و‌رجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا می‌توانم با خیال راحت فیلم‌هایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یک‌جانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهم‌تر است این که می‌توانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روح‌القدس به آن جان بدهد. تا وقتی زنده شود. و تا وقتی پرواز کند.


قدیمی است البته و ممکن است دیده باشید. ولی اگر ندیدید، با فیلم‌های طولانی کم‌اتفاق مشکل ندارید و دوست دارید موقع دیدن فیلم، فکر کنید، ببینیدش. من و شمای ایرانی چیزهایی از این فیلم می‌فهمیم که مختص خودمان است.

                     

آدم عجولی‌ام در مجموع، ولی تلاشم این بوده این‌جا کم‌تر این شکلی باشم. در واقع این‌جا نوشتن برام تمرینیه واسه صبر کردن. جلوی خودم رو می‌گیرم وقتی ایده‌ای به ذهنم می‌رسه، می‌نویسم جایی، می‌ذارم بمونه، اگه بشه با کسی در موردش حرف می‌زنم، گاهی تو نت می‌گردم و گهگاه پیش اومده بعضی ایده‌ها تو همین پروسه پروندشون بسته شده و اصولا پست نشدن.
اون شب، وقتی اون کتاب خاطره‌انگیز مجموعهٔ «چرا‌چگونه» بنفشه رو پیدا کردم، احساس لحظه‌ایم رو براتون ننوشتم، حسی بود که مدت‌ها تو وجودم بود، نظری که مدت‌ها تو ذهنم بود، بعضا در موردش حرف زده بودم و به نظر خودم حق با من بود. هر چیزی تا زمانی باید اتفاق بیفته و اگر نشد، کلا نشه بهتره. این، هستهٔ مرکزی ایده‌م بود که به نظرم یه مشکلی داشت ولی نمی‌فهمیدم مشکلش چیه. یعنی اصولا یه جنسی از کمال‌گرایی باهاش بود که نمی‌تونستم ازش دست بکشم و در عین حال نمی‌تونستم جنبه‌های مثبت و مفید اون کمال‌گرایی رو از جنبه‌های منفیش تفکیک کنم، ولی، از اون شبی که این‌جا نوشتم انگار ذهنم آزاد شد. حالا می‌تونم بگم با اون متن موافق نیستم. اولا نشونهٔ بیش از حد پایدار و جدی گرفتن دنیاست و دنیا نه جدیه (به یک معنا) و نه پایدار. ثانیا زندگی این دنیا طوری شامل اتفاقات غیرمنتظره است که نمی‌شه در این حد براش تعیین تکلیف کرد و بهتره تا جایی که می‌تونیم و ممکنه تو لحظه زندگی کنیم و از لحظات لذت ببریم. ثالثا به نظرم بودن با کسی که واقعا به هم تعلق دارید، انقدر اتفاق بزرگ و مهمیه که حتی اگه یه روز به آخر عمرت مونده باشه ارزش داره برای اتفاق افتادنش تلاش کنی و رابعا، سختی گذر زمان در اغلب شرایط غیردلخواه، اثر بسیار گذرایی داره و وقتی به شرایط مطلوب می‌رسی، طوری حالت عوض می‌شه که اصلا انگار اون زمان سختی وجود نداشته (مگر این که مثل من خودآزاری داشته باشی و بخوای مدام اون شرایط رو یادآوری کنی:|) فلذا، تاثیر نوشتن تو وبلاگ، ولو با نظرات بسته (امتحان کردم، وقتی فقط واسه خودم می‌نویسم این طور موثر نیست) شبیه از دور دیدن تابلوییه که مدت‌ها داشتی از نزدیک روش کار می‌کردی که در واقع دید جامع‌تر و کامل‌تری به آدم می‌ده.

فرمود:
«اَلمُؤمِنُ یَحتاجُ إلی ثَلاثِ خِصالٍ: تَوفیقٍ مِنَ اللهِ، وَواعِظٍ مِن نَفسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّن یَنصَحُهُ؛

مؤمن نیازمند سه خصلت است: توفیق از سوی خداوند، واعظی از درون خود، پذیرش نسبت به کسی که او را پند می دهد.

و گرچه من خیلی به حرف کسی گوش نمی‌دم، ولی ظاهرا واعظ درونم هنوز یه علایم حیاتی‌ای نشون می‌ده :)


+ مطمئن نیستم کاملا خوب شده باشم و دوباره برنگردم به همون نگاه تلخ به زندگی، ولی گفتم فعلا این حسی که الان دارم رو باهاتون به اشتراک بذارم:)


اگه مسخرم نمی‌کنید باید بگم وقتی یه لباس یا وسیلهٔ جدید واسه خودم می‌خرم، فکر می‌کنم الان این خوشحاله که مال منه و قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم؟

منظورم اینه که من برای همهٔ ذرات عالم شعور قائلم و حس می‌کنم اینا دوست دارن کنار و مال کسی باشن که آدم بهتریه، واسه همین سوالم این می‌شه که الان این وسیلهٔ خاص، خوشحاله من صاحبشم؟ اگه یه وقتی تو خیابون دوستاشو که تو مغازه باهاش بودن، اتفاقی ببینه، راجع به من چی بهشون می‌گه؟ یا مثلا اگه از خودش نظر بپرسن بازم دوست داره مال من باشه؟ و سوالات خل‌و‌چلانه‌ای از این قبیل:)


+دقت کنید که اون خط اول قرار شد مسخرم نکنید :دی


همکارم می‌گه: «آمریکا فقط کافیه یه بمب بندازه، هممون نابود می‌شیم! اصلا لازم نیست موشکاشو حروم کنه واسمون، همون یکی کافیه!»

یعنی شما ببین میزان آگاهی‌ عمومی به کجا رسیده که سطح تحلیل ی کف جامعه با وزیر امور خارجه مملکت یکیه ^_^

بعد باز بگید این نظام هیچ کاری نکرده :))


زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده و بعدا هم دیگه نه زنگ می‌زنه نه پیام می‌ده ببینه چی‌کارش داشتم، داریم حرف می‌زنیم، ممکنه یهو وسطش بگه «خب، کاری نداری؟ خداحافظ»، زنگ زده، دو سه تا زنگ خورده تا بیام بردارم قطع شده، پیام دادم «کارم داشتی؟» جواب داده «آره می‌خواستم حرف بزنیم که برنداشتی»، نگفتم «مگه کلا چندتا بوق خورده بود که قطع کردی؟»، فقط نوشتم «تا بردارم قطع شد. چند دقیقه دیگه می‌تونم حرف بزنم. اگه می‌خوای زنگ بزن، اگه نه بگو من بهت زنگ بزنم» و نه زنگ زده نه پیام داده. وسط چت می‌بینی کلی طول می‌کشه سین کنه یا جواب بده و مشخصا انگار حواسش یه جا دیگه است و.
دلخور می‌شم ازش؟ راستش آره، ولی هر بار میام خیلی دلخور بشم یادم می‌افته منم دقیقا همین‌طوری با خدا رفتار می‌کنم. بعد بیخیال می‌شم و می‌بخشم به خاطر چیزای خوب دیگه‌ای که تو دوستیمون هست.
تا شاید خودمم بخشیده بشم.

+برداشت من این است که عمدهٔ توقع و انتظار عمدهٔ آقایان از خانم‌ها، همان «بلوند احمق» معروف هالیوود است. مگر خود ما خانم‌ها توقعات دیگری ایجاد کنیم.

+یک واقعیت تلخ این است که در موقعیت‌های متعددی، صرفا چون یک «خانم جوان» بوده‌ام، به من توجه یا بی‌توجهی شده و مسئله این‌جاست که این دو، دو روی یک سکه هستند و به یک اندازه نفرت‌انگیز.

+جملهٔ معروف «زن اسیر محبت است و مرد بندهٔ شهوت»، با مشاهدات من در مورد آدم‌هایی که با روحیاتی منطبق بر حالت پیش‌فرض کارخانه‌ای‌شان زندگی می‌کنند، مطابقت دارد. و اگر از من بپرسید، قدرت روحی واقعی هرکدام از دو جنس، در قدم اول، در رهایی از این قیدهای پیش‌فرض اولیه است. (و به من لطف می‌کنید اگر بحث را نکشانید به این سمت که «یعنی آقایون به محبت نیاز ندارن؟» «یعنی خانما .» )

+آقایان لطف می‌کنند به این سوال جواب بدهند؟: این که می‌بینید خانمی با چادر، بدون آرایش و ادا در جامعه ظاهر می‌شود، این پیام را برایتان ندارد که پوشش اضافهٔ او، نشان‌دهندهٔ حریم مضاعفی است که برای خودش قائل است؟ حق آزار هیچ دختری با هیچ نوع پوششی را برای آقایان قائل نیستم قطعا، ولی انصافا برخی برادران آریایی ما تا چه حد ممکن است دچار بحران اخلاقی باشند که به هیچ المانی توجه نکنند و همیشه همانی باشند که هستند؟!

یه مرحله‌اش اینه که خودت رو همون طوری که هستی بپذیری و دوست داشته باشی، مرحلهٔ بعد این طوریه که بقیه (پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و.) رو هم همون طوری که هستن بپذیری و‌ دوستشون داشته باشی و نکتهٔ مهم اینه که هر تلاشی برای تغییر خودت و بقیه، اگه مثل ساختن یه ساختمون باشه، این پذیرش، پی‌ریزی بتنی این ساخت‌و‌سازه. نکتهٔ مهم دیگه هم اینه که ساختمون بهتر شدن دنیا، همراه و همگام با ساختمون خودت پیش می‌ره و نیاز نیست مستقلا خیلی کاری براش انجام بدی. ( اون کارهایی هم که ظاهرا اجتماعی به نظر می‌رسن، در واقع جزء بخش‌های مشترک کار فردی و اجتماعی‌ان به نظرم، نه فعالیت صرفا و صد در صد اجتماعی)

و نکتهٔ آخری هم اینه که من الان یه جایی بین مرحلهٔ اول و دوم اون پی‌ریزی‌ام.


می‌دونید، بعضیا زیادی خوبن و هر کاری کنن نمی‌تونن قایمش کنن این خوبی رو. بعضیا زیادی مهربون و مودب و بزرگوارن، طوری که وقتی داری باهاشون حرف می‌زنی تپش قلب می‌گیری از استرس. بعضیا خیلی بزرگن، طوری که وقتی می‌بینیشون، مدام یاد کوچیکی خودت می‌افتی. موقع حرف زدن باهاشون به وضوح احساس حقارت می‌کنی در مقابلشون و به راحتی حس می‌کنی که فقط از روی بزرگواری خودشونه که دارن پرت‌و‌پلاهای تو رو گوش می‌دن، تحمل می‌کنن و با لبخند و مودبانه جواب می‌دن.

دروغ چرا، تو ارتباطات فوق محدودی که با بعضی از این بعضیا داشتم، همیشه دلم خواسته آدمی باشم که ورای اون پرده‌های ادب و متانت وجودی‌شون که در قبال همه وجود داره، به خاطر شخصیت خودم، باهام برخورد خوبی داشته باشن.

بعضیا خیلی زیادی خوبن و آدم دلش می‌خواد فارغ از همهٔ تعارفات و ااماتی که تو برخورد با آدم‌های معمولی دارن، یه طور دیگه‌ای روش حساب کنن.


+برداشت من این است که عمدهٔ توقع و انتظار عمدهٔ آقایان از خانم‌ها، همان «بلوند احمق» معروف هالیوود است. مگر خود ما خانم‌ها توقعات دیگری ایجاد کنیم.

+یک واقعیت تلخ این است که در موقعیت‌های متعددی، صرفا چون یک «خانم جوان» بوده‌ام، به من توجه یا بی‌توجهی شده و مسئله این‌جاست که این دو، دو روی یک سکه هستند و به یک اندازه نفرت‌انگیز.

+جملهٔ معروف «زن اسیر محبت است و مرد بندهٔ شهوت»، با مشاهدات من در مورد آدم‌هایی که با روحیاتی منطبق بر حالت پیش‌فرض کارخانه‌ای‌شان زندگی می‌کنند، مطابقت دارد. و اگر از من بپرسید، قدرت روحی واقعی هرکدام از دو جنس، در قدم اول، در رهایی از این قیدهای پیش‌فرض اولیه است. (و به من لطف می‌کنید اگر بحث را نکشانید به این سمت که «یعنی آقایون به محبت نیاز ندارن؟» «یعنی خانما .» )

+آقایان لطف می‌کنند به این سوال جواب بدهند؟: این که می‌بینید خانمی با چادر، بدون آرایش و ادا در جامعه ظاهر می‌شود، این پیام را برایتان ندارد که پوشش اضافهٔ او، نشان‌دهندهٔ حریم مضاعفی است که برای خودش قائل است؟ حق آزار هیچ دختری با هیچ نوع پوششی را برای آقایان قائل نیستم قطعا، ولی انصافا برخی برادران آریایی ما تا چه حد ممکن است دچار بحران اخلاقی باشند که به هیچ نشانه‌ای توجه نکنند و همیشه همانی باشند که هستند؟!

مشکل این‌جاست که من کلا یه سکانس از گیم آف ترونز رو تو‌ دورهٔ دانشجویی تو خوابگاه دیدم (اونم نه سکانسی که اتفاق +۱۸ خاصی توش بیفته) و صرفا از رو چند تا دیالوگ اون صحنه به این نتیجه رسیدم ارزش دیدن نداره و اصولا در شأن من و ظرفیتِ کمِ وقتی که دارم نیست دیدن چنین چیزی.

مشکل این‌جاست که گفتن این حرف، یا به کلی خالی‌بندی و دروغ محسوب می‌شه، یا پز فرهیختگی، یا نهایتا «بیخیال تو رو خدا! انقد دیگه سخت نگیر همه چیو!»

مشکل این‌جاست من دلم می‌خواد اینو (و بعضا مشابه اینو) واسه یکی تعریف کنم و بگه «خب، مگه قرار بود ببینیش حالا؟» یا «خب، مگه باید غیر این باشه؟» و.

مشکل این‌جاست.

از برنامه‌های این شب‌ها می‌شه به گوش دادن پوشه‌ای حاوی آهنگ‌های زیر اشاره کرد:

 
 
 
 

اینو واسه یکی از دوستام تعریف کردم که خالی شم ازش ولی کافی نبود و حس می‌کنم باید این‌‌جا هم بنویسم.
یه آدمی بود (و هست هنوز) که نظرش در مورد نوشته‌هام برام مهم بود (و هست هنوز)، چند وقت قبل نشونی این‌جا رو داده بودم که بخونه و اگه نظری داشت بگه، اخیرا متوجه شدم کلا فقط دو سه تا از مطالب رو خونده و بعدم از اون‌جا که جذابیتی براش نداشته ادامه نداده به خوندن و حالا این خیلی مهم نیست، جدای این ماجرا، حتی نشونی این‌جا رو هم حذف کرده و دیگه نداردش:|

و حقیقتا قابلیت دارم از شوک این ماجرا کلا حذف کنم این وب رو و برم دنبال زندگیم.

در توضیح شدت ایده‌آل‌گرایی افراطی بنده همین بس که تو دانشگاه چند مورد پیش اومده بود که شب قبل امتحان با خودم می‌گفتم «من قطعا و حتما و مسلما این درس رو می‌افتم و هنوز به همهٔ منابعش مسلط نیستم و به قدر کافی نخوندم و همه چیز یادم نیست و کاش بشه یه راهی پیدا کنم فردا نرم سر جلسه. کاش اصلا همین امشب مریض شم بتونم برم گواهی پزشکی بگیرم و حذفش کنم» و خیلی جدی حساب می‌کردم اگر اون درس رو بیفتم معدلم چند می‌شه و بعد دیگه چه طوری می‌شه برش دارم و آیا بهم اجازه می‌دن ترم بعد هم‌نیازش کنم با درسی که این پیش‌نیازش بوده و.
و فرداش رفتم سر جلسه و ۱۸، ۱۹ و بعضا بیست شدم :|

محیط کار، با همهٔ عیب‌و‌ایرادهایی که برام داشته و داره، یه فرصت فشرده است برای اصلاح این خصوصیت. چون وسواس زیاد، کیفیت و کمیت رو با هم از بین می‌بره و تصویر یه آدم بی‌عرضه و دست‌و‌پاچلفتی ازت می‌سازه، چیزی که مسلما نیستی.
فلذا، تا اطلاع ثانوی #دوام_می‌آوریم :))

+به بلوغ فکری بنده در استفاده از واژهٔ ایده‌آل‌گرایی افراطی به جای کمال‌گرایی افراطی که قبلا می‌نوشتم دقت کردید یا بیش‌تر توضیح بدم؟:)

فرمود:

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند

به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری


+ می‌گفت: از این همه واژه دوش که تو شعر حافظ هست ( دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند و.) معلوم می‌شه زیر دوش یه خبرایی هست :)


+ خیلی وقت بود واسه یه خواسته، انقدر گریه نکرده بودم.


درس خوندن برای من مترادف بود با حفظ کردن کلمه به کلمهٔ کتاب. کلمه به کلمه‌ها. یعنی مثلا اگه‌ تو کتاب تاریخ، تو یه درسش تو توصیف چنگیز مغول نوشته بود «بی‌رحم و سفاک» و یه درس دیگه «خون‌ریز و وحشی» من همین طوری حفظشون می‌کردم. حتی صفت‌هایی که ذکر شده بود رو به ترتیب کتاب حفظ می‌کردم و می‌دونستم تو هر درسی ترتیب صفات و کلمات چه طوریه.

جواب دادن شفاهیم تو کلاس هم به همین شکل بود. انگار یه ضبط صوت داره از رو متن کتاب می‌خونه. با همون کلمات رسمی، فعل‌های کتابی و.

تو امتحانا، جواب یه سوال رو یا بلد بودم یا نبودم و اگر بلد نبودم امکان نداشت از خودم چیزی بنویسم. این کار به نظرم خیلی توهین‌آمیز بود. توهین به خودم در درجهٔ اول.

سوالات رو باید می‌تونستم به ترتیب جواب بدم. این که از چندتا سوال بگذرم، برم سوال بعدی و بعدا دوباره برگردم عقب نشونهٔ این بود که درسم رو خوب نخونده بودم.

اگه برای جواب دادن به سوالای تشریحی درس‌های حفظ کردنی نیاز داشتم فکر کنم تا جواب سوال یادم بیاد، یعنی خوب درسم رو نخونده بودم؛ جواب‌ها باید سریع و بلافاصله میومدن تو ذهنم.

اگه واسه درسی تنبلی کرده بودم و درس نخونده بودم پس نباید نمرم خوب می‌شد، حتی اگه واقعا همهٔ جواب‌ها رو یادم بود، بازم برام لذت‌بخش نبود اون امتحان.

هیچ برنامه‌ای نباید لغو بشه. لغو شدن برنامه‌ها نشونهٔ تنبلیه. اگه از آسمون سنگ هم بباره باید برنامه‌ای که چیدی اجرا بشه و اگر نشه احساس عذاب وجدان و حس بد داشتم. (از جمله دستاوردهای زندگی من که مدت زیادی نیست به دست اومده اینه که می‌تونم با دوستم قرار بذارم بریم فلان جا و بعد که همو دیدیم تصمیم بگیریم «ولش کن، کی حالشو داره» و برنامه رو تغییر بدیم بریم جای دیگه و من حس بدی از این تغییر تصمیم نداشته باشم)

می‌تونم این جمله رو الان در موارد زیادی بگم «حالا بذار همون موقع یه فکری براش می‌کنیم»، «حالا یه کاریش می‌کنیم»، «یه طوری می‌شه دیگه»
قبلا (تا همین یه سال پیش شاید) به همهٔ جزئیات همهٔ برنامه‌های آینده در تمامی حوزه ها فکر می‌کردم و بابت تک‌تکشون حرص می‌خوردم.

و.

و همهٔ این‌ها در حالیه که مامان و بابای من اصلا و مطلقا توقعات عجیب ازم نداشتن. حتی یه بار پیش نیومد بحث نمره تو خونهٔ ما مطرح بشه. حتی یه بار نشد بابت نمرهٔ کم یا مثلا به خاطر رتبهٔ کنکور، توبیخ و سرزنش بشم. جملهٔ همیشگی بابا با این که خودش معلمه اینه «انقدر سخت نگیر به خودت. این نمره‌ها اصلا ارزش نداره»

+من دانش‌آموزی بودم که درس خوندن رو دوست داشتم و براش وقت می‌ذاشتم، نتیجهٔ این اتفاق موفقیت‌های تحصیلی بود که نظام آموزشی کم‌کم منو با اون پذیرفت و تعریف کرد و من دیگه نتونستم از چهارچوب توقعاتی که از من پیدا کرده بود فرار کنم و بعد انقدر توی این چهارچوب و استرس‌هاش غرق شدم که دقیقا اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد.

+من دانش‌آموزی بودم که علم رو دوست داشت ولی نظام آموزشی هیچ وقت فرصت نداد تجربه کنیم علم یا روش علمی یعنی چی. که اشتباه یعنی چی. آزمون و خطا و فرضیه سازی یعنی چی. سر همین روحیهٔ حاضر و آماده فقط حفظ کردن، واسه خودم حق اشتباه کردن قائل نبودم سال‌ها. باور کلی این بود: «من حق ندارم اشتباه کنم. همه چیز باید عالی و کامل باشه. مهم نیست تجربه یا سن‌و‌سال فلانی تو فلان کار از من بیش‌تره، مهم نیست او داره کاری رو انجام می‌ده منطبق بر روحیاتش و من کاری می‌کنم درست خلاف روحیات و شخصیتم، به هر حال من باید عالی باشم. تو هر چیزی. تو هر کاری. و از همون اول اول»

+من سال‌ها می‌دونستم این روش یه ایرادی داره ولی نمی‌تونستم ازش دست بکشم، چرا؟ چون جنبه‌های مثبت زیادی هم داشت. چون انگیزه و ارادهٔ مضاعف برای انجام کارهایی (وظایفی) داشتم که خیلیا با گفتن سادهٔ جملهٔ «نمی‌تونیم»، «نمی‌شه»، «امکان نداره» خودشون رو از فکر کردن بهشون راحت می‌کردن.

+سال‌ها طول کشید تا بتونم جنبه‌های مثبت و منفی این روحیه رو بشناسم و تفکیک کنم تا بتونم کم‌کم مثبت‌ها رو حفظ کنم و منفی‌ها رو حذف و این تلاش هنوز هم ادامه داره.

+من در تمام این سال‌ها به روانشناسی نیاز داشتم که بتونه عمق پیچیدگی‌های ذهنمو درک کنه. که این تلاش طاقت‌فرسا برای جمع بین همهٔ محاسن الگوهای فکری غرب و شرق و قدیم و جدید رو بفهمه و بتونه بهم راهکار بده.

+بیست‌و‌پنج سالگی برای رسیدن به اوایل مسیر حل این تعت، زوده یا دیر؟ تکلیف فرصت‌های از دست رفته، عمر رفته و سختی‌های ادامهٔ مسیر چی می‌شه؟ سهم اشتباهات من تو این اتفاقات چی بوده؟ سهم خانواده‌ام که نه می‌تونستن و نه حتی می‌خواستن کمکی بکنن؟ سهم جامعه؟ سهم نظام آموزشی؟ ما هر کدوم چقدر مقصریم؟

+این جا قبلا نوشته بودم «خسته‌ام»، ولی لازمه تصحیحش کنم، خسته هستم به یک معنا، ولی مثل خستگی کسی که قسمتای سخت کارش تموم شده. مثل خستگی کسی که می‌دونه دیگه می‌تونه بره استراحت کنه و گرچه واقعا خسته‌ام، ولی حالم خوبه خدا رو شکر:)

قبلا گفتم که از روایت‌های غیر واقعی و هالیوودی شده واقعا بدم میاد. روایت‌هایی که روند ماجراها، سرعت تغییرات، هماهنگی آدم‌ها و مسائل، حالت چهره‌ها و حتی آب‌و‌هوا متغیرهایی هستند که بر اساس وهم‌‌ها، تصورات و توقعات هنرمند شکل گرفتند و نسبتی با دنیای واقعی و قوانینش ندارن.
یکی از اون متغیرهای دائما تحت اجحاف، «معجزه» است. معجزه نه به معنای اصطلاح قرآنیش، به معنای اتفاق خوبی که سریع و کامل روی حالت و زندگیت تاثیر بذاره. به معنای اقدامی، مطلبی، برخوردی که فورا نتیجه بده و به نظرم میومد هیچ کاری در عالم نیست که به شکل آنی، نتیجهٔ محسوس پایدار یا نسبتا پایدار ایجاد کنه، ولی زندگی بعدها منو به مسیری کشوند که فهمیدم این طور نیست. بعضی کارها، تاثیرات خیلی سریع و خیلی محسوس روی حس و حال و کیفیت زندگی آدم می‌ذارن و بین این بعضی کارها، اونی که من تجربه‌ش کردم، «زیارت عاشورا» بود. فرقی هم نمی‌کنه بخونی، گوش بدی یا بشنوی. در هر سه حالت تاثیرش رو می‌ذاره (یه تاثیر پایه رو در هر سه حالت داره) گرچه که توجه به معنای واژه‌ها و عبارت‌ها، تاثیرات رو تسریع و تشدید می‌کنه.
پیشنهاد جدی من اینه که فایل صوتی‌ش رو دانلود کنید (من خودم نسخه‌ای که آقای فرهمند می‌خونن رو ترجیح می‌دم) و روزی یک بار گوش بدید یا حداقل بشنوید و معجزه رو ببینید.

+کمی مرتبط: وحی

مشکل این‌جاست که من کلا یه سکانس از گیم آو ترونز رو تو‌ دورهٔ دانشجویی تو خوابگاه دیدم (اونم نه سکانسی که اتفاق +۱۸ خاصی توش بیفته) و صرفا از رو چند تا دیالوگ اون صحنه به این نتیجه رسیدم ارزش دیدن نداره و اصولا در شأن من و ظرفیتِ کمِ وقتی که دارم نیست دیدن چنین چیزی.

مشکل این‌جاست که گفتن این حرف، یا به کلی خالی‌بندی و دروغ محسوب می‌شه، یا پز فرهیختگی، یا نهایتا «بیخیال تو رو خدا! انقد دیگه سخت نگیر همه چیو!»

مشکل این‌جاست من دلم می‌خواد اینو (و بعضا مشابه اینو) واسه یکی تعریف کنم و بگه «خب، مگه قرار بود ببینیش حالا؟» یا «خب، مگه باید غیر این باشه؟» و.

مشکل این‌جاست.

یکی از آرزوهای خوب و مهم زندگی‌تان را تصور کنید لطفا.
آرزوی مشروع معقولی که هدفتان از اتفاق افتادنش، فخرفروشی و امثالهم نیست، بلکه خواسته‌ای است که شما را در درجات متعالی‌تری از جهت کیفیت حیات قرار می‌دهد. تصور کردید؟
طبق برنامهٔ از پیش تعیین‌شدهٔ نظام هستی، با توجه به مجموعهٔ مصالح، شایستگی‌ها و سایر عوامل، قرار است سه سال دیگر به آن خواسته برسید و این سرنوشت محتوم غیر قابل تغییر شماست مگر.
مگر دعا کنیم عزیزانم!
دعا، من و شما را در مسیرهای میانبر رسیدن به خواسته‌های معقول مشروع با نیت‌های درست قرار می‌دهد، دعا، زمان رسیدن به آن خواسته‌ٔ سه ساله را با اتفاقاتی که رقم می‌زند، می‌تواند به یک سال و بلکه یک ماه و بلکه کم‌تر از این برساند.
دعا، ممکن است زمان رسیدن به خواسته‌تان را ثابت نگه دارد، اما کیفیت تحققش را دگرگون کند و در درجاتی بالاتر از آن‌چه حتی تصور می‌کردید، آن را محقق کند.
دعا، حتی اگر هیچ کدام از این دو کار را نکند و هیچ رقمه رسیدن به آن خواسته، مطلوب و مصلحت شما نباشد، منبع پرقدرتی از خیر و برکت است که مثل بومرنگ، دوباره به خودتان برمی‌گردد، شاید این بار برای رفع خواسته‌ای مهم‌تر از آن اولی.
دعا، دعایی از سر امید به رحمت خدا، همراه با شوق تحقق خواسته‌ها و از طرف قلبی متواضع نسبت به پروردگار عالم، قضای حتمی و قطعی من و شما را هم می‌تواند تغییر بدهد.
اگر شما هم مثل من احساس می‌کنید از ماه مبارک و از شب‌های قدر، آن طور که شایسته بوده استفاده نکرده‌اید، هنوز فرصت هست. هنوز چند روزی وقت هست برای دعا کردن زیر این آسمان که آبی‌تر از ماه‌های دیگر است.
هنوز فرصت هست اتفاق خوب محتوم مقدرشدهٔ سال آینده، در همین ماه آینده پیش بیاید.
دعا کنیم با شوق، با ادب، با امید.

دختران سرزمینم رسما قاطی کردن! به شکل کاملا جدی و رسمی خیال می‌کنن چون دخترن، جنس برتر محسوب می‌شن!
آدم باید خیلی پرت باشه که انواع و اقسام ظلم‌هایی که به خانم‌ها می‌شه رو نبینه (و شخصا قبلا بارها در موردشون نوشتم) ولی یه سری چیزا دیگه کلا ادا اطواره! حق و حقوق نیست! ادا اطواره و آقایون هم الحمدلله یه سریشون انقدر خودشیرین و پرتن که نفهمیده تایید می‌کنن و دامن می‌زن به این لوس‌بازیا به اسم حق زن.
یه سری مسائل دیگه هم لوس‌بازی شاید نباشه در ظاهر، ولی یه مشت ایدهٔ ناپختهٔ بی‌ارزش روی کاغذه، و الا حتی به‌روز‌ترین و سانتی‌مانتال‌ترین هم‌اتاقی‌های من تو خوابگاه هم واسه این ور و اون ور رفتن با دوست‌پسراشون هماهنگ می‌کردن و رسما «اجازه» می‌گرفتن. بعضا ذوق هم همراش بود که فلانی اجازه نداد برم فلان جا که یعنی به فکرمه، دوستم داره، نگرانمه و الخ.


+ طرف توییت کرده:
کدام یک از ما همسرانمان را پیش از نجفی‌‌ها نکشته‌ایم؟! برای پایان دادن به چرخه خشونت اعتراف به خطا نخستین گام می تواند باشد. پیشنهاد میکنم همه ما که همسرانمان را آزرده ایم با این هشتگ اعتراف کنیم،چه آزار کلامی و چه فیزیکی.
#من_نیز_همسرم_را_کشته‌ام

و حالا ایشون حرجی بهش نیست، از این مرده‌خوریا زیاد دارن حضرات؛ مشکل این‌جاست که نزدیک دو هزارتا فیو خورده این خزعبلات!

+«عقل» کجای این جامعه است؟

بعدنوشت: در مورد اون مبحث اجازه گرفتن کلی حرف داشتما، ولی خب چون نمی‌پرسید، فایده نداره گفتنش:)

حتی تو افسانه‌ها هم پلیدترین و کثیف‌ترین شخصیت‌ها، اونایی هستن که برای بقا، زیبایی و ثروتشون، بچه‌ها و جوون‌ها رو می‌کشن. (ضحاک تو ادبیات خودمون یا مثلا نامادری سفیدبرفی تو اون سینمایی آخری که ازش ساخته بودن)

از بین بردن پاک‌ترین و بی‌گناه‌ترین آفریده‌های خدا، فقط از پلیدترین هیولاها برمیاد.


+کاش اگه راهپیمایی می‌ریم یا نمی‌ریم، حداقل یه مقداری راجع به اصل ماجرا، این که از کجا شروع شد و اصولا قضیه چیه، مطالعه کنیم.


دیدید یه وقتی فیلم یا سریالی به کسی پیشنهاد می‌دید و بعد می‌شینید با هم می‌بینیدش چه حسی داره؟ مدام انگار دوست دارید واکنشش رو بسنجید، دوست دارید خوشش بیاد، ارتباط برقرار کنه باهاش، دوستش داشته باشه؛ حالا، من این حس رو به این سرزمین دارم. وقتی کسی (از هموطنای خودمون) می‌گه از چیزی تو این خاک خوشش میاد، خوشحال می‌شم. ذوق می‌کنم اصلا.
دیروز همکارم می‌گفت «سیبای پاییزی رو خریدی؟ امسال سیبا خیلی خوشمزه‌ان» و من تو دلم ذوق کردم که سیبای پاییزی ایران عزیز من رو دوست داشته.

مرتبط:

باور من این بود (و هست) که داشتن همراه و همسفر همدلی در سفر زندگی، از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست روی زمین و در زندگی این دنیا و باور دومم این بود (و هست) که آدمی‌زاد باید خودش را برای دریافت چنین نعمت بزرگی آماده کند‌ و بسازد؛ که تلاش کند تا جایی که می‌تواند، به همان چیزی تبدیل شود که دوست دارد در همسر و همسفرش ببیند؛ طوری که اگر پیشگویی به او گفت «همسر آینده‌ت یکیه شبیه خودت» پر از حال خوب شود نه تشویش و دل‌نگرانی.
باور سومم هم این بود که این تلاش وما به رسیدن به آن فرد مطلوب منجر نمی‌شود؛ اما تلاشی است که نتیجهٔ آن (هرچه که باشد) خیر است. تو، این تلاش صادقانه را به خدا هدیه می‌دهی و او، بهترین مصلحت و خیر را در زندگی برای تو رقم می‌زند و این خیر و مصلحت ممکن است (علی‌رغم همهٔ بررسی‌ها) ازدواج با فردی شود که بعدتر بفهمی نادلخواه تو بوده و در مسیر تحمل و سازش در آن زندگی (به شرط این که ماجرا آن قدر بحرانی نباشد که نشود از تحمل حرف زد) رشد کنی و یاد بگیری و گاه ممکن است حتی اصولا به ارتباط جدی و ازدواج ختم نشود و همین برای تو بهتر باشد (باز هم به شرط این که شرایط و دلایل غیرمنطقی و سخت‌گیرانه در انتخاب کردن در کار نباشد).
و الان که در نقطه‌ای قرار دارم که برایم کاملا محتمل است قرار باشد تا آخر عمرم هم وارد یک ارتباط جدی نشوم، باز هم ایمانم را به آن تلاش صادقانه از دست نداده‌ام.
و این توصیهٔ جدی من است به جوان‌ترها: «تلاش کنید تا همانی شوید که دوست دارید همسرتان باشد و برای رسیدن به او پر از شوق و امید باشید.» این تلاش و امید و واگذار کردن نتیجه به خدا، حتی در صورت نتیجه نگرفتن ظاهری، آرامش‌بخش و سازنده است. قول می‌دهم :)

خرید عینک آفتابی از فلسفی‌ترین خریدهاییه که تو زندگیم باهاش مواجه شدم. به این صورت که من می‌رم تو مغازه و با خودم فکر می‌کنم «خب، ببین، کارکرد این وسیله محافظت از چشمته، پس تو همین مسیر و در حد همین کارکرد هم باید استفاده بشه. یه چیزی بردار که به صورتت بیاد، ولی در همین حد. زیبایی قابش نباید موضوع و دلیل مستقلی بشه برای خرید.»
بعد با این قوانین می‌رم یه چیزی برمی‌دارم می‌خرم میام تو کوچه خیابون و می‌بینم ملت دقیییقا با اصولی مخالف اصول من عینک می‌زنن. 
واقعا خسته شدم از این همه خلاف جهت بودن:/

مامانم می‌گه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول می‌دادی فلان کار رو انجام نمی‌دی دیگه خیالم راحت می‌شد. مثلا گهگاهی که می‌ذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و می‌گفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول می‌دادی، دیگه واقعنم اذیت نمی‌کردی.»

من نمی‌دونم بقیهٔ بچه‌ها چطوری‌ان، ولی حسم اینه کلا بچه‌ها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقی‌تر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر می‌کنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره. 

بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو‌ ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سال‌ها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت می‌شم وقتی بدقولی می‌کنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.

چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شماره‌م رو از یه بنده خدای دیگه‌ای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که می‌گم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوست‌داشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا می‌تونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.

راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغ‌التحصیلی دور شدم از فعالیت‌های فرهنگی این شکلی که خیلی حوصله‌شو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگه‌ای که می‌تونم.

تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف می‌کنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این می‌سوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش می‌کردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحی‌ترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس می‌کردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمی‌تونستم براش قدمی بردارم.

این رو همین‌جا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفه‌ای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمان‌بندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، «حالا یه طوری می‌شه»طور پیش نره و این استانداردها و ایده‌آل‌هام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار می‌کنم هم همیشه منتقل کردم و می‌دونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدم‌ها و انگیزه‌های مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایده‌آل‌گرایی افراطیم ولی خب. بعیده خیلی موفق شده باشم:)

در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایده‌آل‌های همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبه‌ش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاه‌های علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایه‌کار و دغدغه‌مند پیدا می‌شد باید خدا رو شکر می‌کردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه می‌تونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه می‌شد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختی‌های ریزی رو باید تحمل می‌کردی که ریزْ ریزْ زیاد می‌شدن.

ولی می‌دونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع می‌کردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقاله‌ای بنویسم با عنوان «ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامه‌ها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.

برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمی‌شناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجه‌ای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمی‌گیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوش‌قولی، به «ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات.».

بدقولی شد. بدقولی‌‌ای شامل دلایلی که مدت‌ها به عنوان «بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه می‌بود، خیلی راحت می‌تونستم براش بهانه بیارم. «فلان روز از شب‌کاری برمی‌گشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، «فلان روز بارون میومد»، «فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمی‌تونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، «فلان روز.».

بهانه‌های قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همه‌شون اینه: «هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایده‌ای که طی همهٔ این سال‌ها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیش‌فرض روی حالت «یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سخت‌کوشی‌ای که خیلی وقت‌ها به سخت‌گیری می‌رسه. سخت‌گیری‌ای که اثر اون سخت‌کوشی رو هم از بین می‌بره و نتیجه رو خراب می‌کنه و‌ باید همیشه مراقبش بود.

به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونه‌گیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانه‌گیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونه‌گیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقاله‌هاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه «حالا مگه چند نفر اینو می‌بینن/می‌خونن»، «اینام با این تبلیغات داغونشون»، «این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم می‌کردم. می‌دونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط «احتمال»ن. من پیش‌بینی می‌کنم و احتمال زیاد می‌دم این کار به جایی نمی‌رسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا می‌دونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟

نه. هیچ چیزی نمی‌دونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمی‌اومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم «هیچ برگی بی‌دلیل از شاخه نمی‌افته».

کامل، دقیق، حساب‌ شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر. 

با این جنس کار فرهنگیه که می‌شه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک «ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.

و من، هنوز جمعی رو نمی‌شناسم بتونم عنوان این مقاله‌های نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.

شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز.


من آدم دقیق منظمی که برنامه‌های دقیق و درست داشته باشه و بهشون پایبند باشه نیستم متاسفانه. ساعات زیادی از وقتم به کارهای بیهوده می‌گذره و هنوز که هنوزه برنامه‌ریزی درست و عمل کردن بهش رو خوب بلد نیستم. کلی از کارهام رو به تعویق می‌اندازم و یک سری برنامه‌های مهم عمل‌نشده دارم که واقعا آزارم می‌دن.

اما، تو سه تا مقوله تقریبا هیچ‌وقت به خودم تخفیف ندادم؛ فیلم، کتاب و موسیقی.

ممکنه خیلی از اوقاتم به کارهای الکی بگذره (که اصلا خوب نیست و طبعا خوشحال نیستم ازش) ولی تقریبا هیچ‌وقت امکان نداره بشینم هر پرت‌و‌پلایی رو بخونم، ببینم یا گوش بدم. فیلمایی که تو سینما می‌بینم با یه بررسی دقیق انتخاب می‌شن، کتابایی که می‌خونم و آهنگایی که گوش می‌دم هم همین طور.

سر همین قضیه، عباراتی مثل «فهرست فیلم‌های برتر imdb»، «فهرست فیلم‌های برتر تاریخ سینما»، «فیلم‌های اسکارگرفته»، «فیلم‌های فلسفی» و‌ از عبارت‌های محبوب منن برای گشتن تو گوگل. منتها اتفاق بانمک اینه که دیگه به این‌ها هم نمی‌تونم اعتماد کنم! از اون «ارباب حلقه‌ها» که قبلا در موردش نوشتم و «رستگاری در شاوشنگ» که چقد بی‌مزه بود و افتضاحی به اسم «جادهٔ مالهالند» اگر بگذریم، اخیرا رفتم «فارست گامپ» رو که ندیده بودم دانلود کردم و بااشتیاق هم نشستم به دیدنش که رسید به یه سکانسی. همون اوایل یه سکانسی هست که این فارست بچه است هنوز و پاش مشکل داره و یه سری پیچ و مهره و میله و اینا وصله بهش که راحت‌تر راه بره و خب این طبعا سرعت حرکتش رو کم می‌کنه و راه رفتنش عادی نیست. بعد یه سری بچه مدرسه‌ای دنبالش می‌کنن که کتکش بزنن (و سوار دوچرخه‌ان) بعد من با خودم گفتم «خب، الان اگه اینا بهش برسن و یه دل سیر بزننش یعنی فیلم خوبیه». اتفاقی که افتاد البته این بود: به طرز معجزه‌آسایی تو همون لحظه پاهاش خوب شدن، اون پیچ‌ها و میله‌ها همه شکستن و از پاش باز شدن و در ادامه، فارست با سرعت یه دوندهٔ ماراتن از دست اون بچه‌ها فرار کرد:/

لطفا نفرمایید فیلم طنزه و داره اغراق‌آمیز نما می‌گیره، این فیلم داره قهرمان می‌سازه، پس باید تکلیفشو خیلی دقیق با زندگی مشخص کنه. جالب این که همین اتفاق اگه تو یه فیلمِ هندی بیفته، «فیلمْ هندی» می‌شه ولی اگه هالیوود بسازدش تا عرش اعلا صعود می‌کنه. همین قدر منطقی:)


مرتبط:

ارباب حقه‌ها

اوهام


بیاید اگه دوست داشتید تو نظرات این مطلب شعر عاشقانه بنویسید. یه شعری _ایرانی، خارجی، قدیم، جدید_ که حال خوبی داره براتون.
خودم:

«همه‌ٔ آن‌هایی که مرا می‌شناسند
می‌دانند چه آدم حسودی هستم؛
و همه‌ٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند.
لعنت به همهٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند.»

نزار قبانی

به نظرم می‌آید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمین‌های سبز اروپا با خدای خاک‌های لم‌یزرع بیابان‌های آسیا و آفریقا فرق می‌کند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشم‌های آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.

یک خدا داریم که خوشگل و آسان‌گیر و باکلاس و تحصیل‌کرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفش‌هایش، چشم را خیره می‌کند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت می‌برد.

یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچاره‌ها و ندارها و بی‌خانمان‌ها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).

یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمین‌شناسی و آن همه اسم‌های عجیب و دهن‌پرکن، آن همه نظریه‌ها و بحث‌های حیرت‌آور علوم انسانی، همه از نشانه‌های نبوغ بی‌حد اوست.

یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتی‌ای دارد که حتی به بدیهی‌ترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.

خدای اولی خالق اقیانوس‌های وسیع، جنگل‌های بزرگ، زیست‌بوم‌های پیچیده و آدم‌های زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بی‌اطلاع و فقیر و خسته‌کننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف می‌زند و لابد چون دستش به خوشی‌های دنیا نمی‌رسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و  پیروان بی‌سر‌و‌پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب می‌دهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آن‌ها پاداش بدهد.

خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار ی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را می‌بیند و دست محبت می‌کشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان می‌زند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددل‌هایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کم‌فروش حرام‌خوار (دقت کنید البته که این واژه‌ها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم می‌روند، نصیحتش کند که به فکر بچه‌های فقیر هم باشد.

اگر از من بپرسید می‌گویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوش‌قیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچه‌های پوست‌به‌استخوان‌چسبیدهٔ آفریقایی است؟

بعید است.

حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبی‌مان نشان می‌دهد.



پ.ن: این را نمی‌خواستم بگویم ولی حس می‌کنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراق‌آمیز، نه باورهای تئوریک من.

ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم.‌ نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که می‌دیدند، می‌پرسیدند «تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»

من، از جنبه‌های تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را می‌نویسم که چه از بی‌اعتقادی نویسنده خوشحال می‌شوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظری‌اش بدانید و خوشحالی و ناراحتی‌تان بی‌وجه نباشد.


تصور ما از خدا، انسانی است مثل خودمان. با همین محدودیت‌ها، مشکلات، نقص‌ها و ناتوانی‌ها و کمبودها. نه حتی انسان موفق‌تر، ثروتمندتر و قدرتمندتری. یعنی این طوری است که چون ما باید برای رسیدن به هدف الف، از پیچ‌ها و بلندی‌ها و تاریکی‌هایی بگذریم که برایمان سخت به نظر می‌رسد، خدا هم برای رسیدن به این هدف، دقیقا باید از همین مسیر رد شود و برای او هم به همین اندازه سخت است؛ پس ناتوان است و لاجرم یکی است شبیه خودمان و دلیلی برای اعتماد یا علاقهٔ ویژه‌ای به او نیست.

ما، خدای خودمان هستیم.

آدما سه دسته‌ان؛
یه عده که کار اشتباه رو انجام می‌دن و با اشتباه بقیه هم مشکل ندارن و اگه باهاشون حرف بزنی، تلاش می‌کنن اشتباهاتت رو توجیه کنن به اسم همدلی و همدردی. اینا برای درددل خوبن ولی کمکی به رشدت نمی‌کنن.

یه عده که کار درست رو انجام می‌دن و دافعه دارن در مقابل کسی که اون کار درست رو انجام نمی‌ده و به وضوح و به راحتی قضاوتش می‌کنن، بهش برچسب می‌زنن و اگه بتونن مهدورالدم اعلامش می‌کنن. اینا، حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورن.

و دستهٔ سوم که ممکنه خودشون کار درست رو انجام بدن یا ندن، اما دغدغهٔ بهتر شدن دارن. اگه خودشون عامل باشن، باز هم شرایط و روحیات متفاوت بقیه رو درک می‌کنن، توهین و قضاوت نمی‌کنن و تجربیات خودشون رو بهت منتقل می‌کنن. اگرم خودشون عامل نباشن، حداقلش اینه گناه و اشتباهت رو توجیه نمی‌کنن که برات عادی بشه. ولی در هر صورت از ارتباط باهاشون یا گفتن دغدغه‌ها، سوال‌ها و شک‌هات، احساس ترس از قضاوت شدن نداری. احساس ترس از برداشت اشتباه و تغییر نظرشون نسبت به خودت رو نداری، چون تو رو یه کل واحد می‌بینن نه فقط مجموعه‌ای از اشتباهات.

و حالا چیزی که می‌خوام اعتراف کنم اینه که احساس من در مورد اغلب آدمای مذهبی دور و برم اینه که از گروه و دستهٔ دومن. آدم می‌ترسه باهاشون حرف بزنه. می‌ترسه سوال بپرسه. مخصوصا من که هیچ وقت نتونستم تو جمع‌های کلاسیک مذهبی (گروه‌های بسیج یا هیئتی‌های باسابقه) خودم رو جا بدم. همیشه حس کردم یه فاصلهٔ عمیق هست بین من و این گروه‌ها. فاصله‌ای که هیچ‌وقت دوست نداشتم باشه ولی همیشه بود و حالا احساسم اینه که آدمایی مثل من تو بدترین وضعیتن تو ارتباط با گروه‌های مذهبی شناخته‌شده. یعنی این مجموعه‌ها ممکنه با یه آدم کاملا بی‌اعتقاد، با خوش‌رفتاری و روی گشاده برخورد کنن که اصطلاحا «جذب» بشه، ولی با همفکرهایی که کل تفاوت‌مون ممکنه در حد علاقه و اعتقاد من به روسری رنگی و باور اون به رنگ‌های تیره باشه، برخوردها همچنان سرد و نچسبه و خواهد بود.

استفادهٔ بی‌دلیل از واژه‌های انگلیسی در مکالمات روزانه یا متن‌هایی که می‌نویسیم، ممکن است به دلیل این باشد که انقدر در معرض محصولات فرهنگی به زبان انگلیسی هستیم که واژه‌هایش برای ذهنمان در دسترس‌تر است؛ ممکن هم هست به دلیل احساس باکلاس بودن ناشی از استفاده‌شان باشد. هرچه که هست من از آدم‌های معمولی خیلی توقع ندارم این موضوع را رعایت کنند؛ منتها وقتی کسی را به عنوان «شاعر» و «نویسنده»ی «جبههٔ (طفلکی) انقلاب» به آدم حناق می‌کنید، حداقل یادش بدهید مثل آدم، فارسی حرف بزند.

می‌گن هیچ اتفاقی بی‌دلیل نیست. می‌گن حتی این که نصف شب از خواب بیدار شی، حکمت داره. می‌گن تو همون چند دقیقه‌ای که وسط شب از خواب می‌پری، تا دوباره خوابت ببره، با خدا حرف بزن. مثلا بگو «دوستت دارم خدا جون» بعد پتو رو بکش رو سرت و ادامهٔ خوابت رو ببین.
پریشب که شیفت بودم، وسط خواب و بیداری، ساعت سه صبح مریض اومد. بلند شدم پذیرشش کنم و کاراش رو انجام بدم و چون معمولا این زمانا خلوته تو شیفتای شب، با خودم فکر کردم لابد اومده که من بیدار شده باشم. نیم ساعت بعد که جوابش رو دادم و دوباره رفتم رو تخت دراز بکشم، اومدم به خدا بگم «دوستت دارم» که دیدم ندارم. دیدم اون لحظهٔ خاص، از دستش ناراحت و عصبانی‌ام. بغض کردم. به خدا نمی‌شه دروغ گفت. به جای «دوستت دارم» از زیر پتوی مسافرتی قرمز-سفیدم، یه نگاه انداختم به راهروی تاریک و سالن روشن پشتش و گفتم «مطمئنی من رو دوست داری؟ واقعا مطمئنی؟!» و خوابیدم.
یه ساعت بعد که به‌سختی بلند شدم تا نماز بخونم، حالم بهتر بود. شاید تو این یه ساعت سپرده بود فرشته‌ها تو گوشم بخونن «دوستت دارم».
این شیفتای شب، آخرش یه عارف از من می‌سازن احتمالا.

مرتبط:

ظاهرا برای نسل ما درک این موضوع که «تلاش برای شناخت بیش‌تر با نیت ازدواج» ااما قرار نیست به ازدواج ختم شود، کار سختی است.
زیاد دیده‌ام که مدافعین روابط خارج از شرع دخترها و پسرها، این نوع روابط را بستری برای شناخت واقعی دو طرف از یکدیگر می‌دانند و در مقابل، جلسات آشنایی در ازدواج‌های سنتی را به همین دلیل ناکارآمد می‌دانند و بعضا مسخره می‌کنند.
الان که البته ازدواج‌های سنتی هم به شکل گذشته برگزار نمی‌شوند و شامل جلسات مفصل آشنایی و بیرون رفتن‌ها و رفت‌و‌آمد خانوادگی و مشاوره و بعضا سفرهای خانوادگی هستند؛ منتها نکته این‌جاست که به نظر من، خلاف ادعای گروه اول، اتفاقا جرئت اتمام رابطه در گروه دوم بیش‌تر است و اولی‌ها تمایل بیش‌تری برای فریب خودشان دارند.
پیشنهاد من بر اساس مشاهداتم از روابط دوستی چندسالهٔ بعضی از دوستان و آشنایان (که بعضا منجر به ازدواج هم شده‌اند) این است که با هر نوع طرز فکری که نسبت به روش آشنایی قبل از ازدواج داریم، جرئت اتمام مودبانه، انسانی و دوستانهٔ آن ارتباط را داشته باشیم.
تلاش برای نزدیک کردن اجباری آدم‌هایی که واقعا نزدیک نیستند، شروع یک راه سخت و پردردسر و نشانهٔ ناکافی بودن سطح بلوغ عاطفی من و شماست عزیزانم.

اصالت با عکس توی آینه است یا تصویری که دوربین‌ها به ما نشون می‌دن؟
جالبه که من تقریبا هیچ‌وقت با دیدن عکسی که از چهرهٔ واقعی خودم بهتر شده باشه احساس «وای چقدر من خوشگلم» بهم دست نمی‌ده؛ چون می‌دونم اون عکس «واقعی» نیست. اگر احیانا کسی که تا حالا ندیدمش ازم یه عکس بخواد که چهره‌م رو ببینه، برام مهمه یه تصویر «واقعی» از من پیدا کنه. واسه همین، حتما دو سه تا عکس براش می‌فرستم و حتما سعی می‌کنم بین عکسا، هم عکسی باشه که به نظرم خوب افتادم و هم عکسی که خوب نیفتادم توش؛ چون کنار هم قرار گرفتن این‌ها احتمالا تصویر نزدیک‌تری به «واقعیت» می‌سازه.
بر همین اساس، سوای بحثای اعتقادی، از آرایشی که تغییر قابل‌توجه تو چهره‌م ایجاد کنه خوشم نمیاد (حالا مثلا موارد خاص مثل مراسم ازدواج و این‌ها رو نمی‌گم، کلا)، چون بازم مشکل اینه اون تصویر «واقعیت» نداره و حتی اگه از من بپرسید می‌گم خیلی از رفتارهایی که تو دین، برچسب «گناه» بهشون می‌خوره، در واقع اعمالی دور از «واقعیت» هستند؛ تلاشی هستند برای لذت بردن از اون‌چه که «واقعی» نیست. من می‌تونم موارد متعددی، از استفاده از تخدیرکننده‌های عقل تا حتی گناهان مربوط به قوهٔ انسان رو تو این دسته قرار بدم.
اصولا به نظر من، دین، اهتمام و علاقهٔ ویژه‌ای به مواجه شدن پیروانش با «واقعیات» داره و تلاش زیادی می‌کنه اون‌ها از روبه‌رو شدن با «امر واقعی» وحشت نداشته باشن. با شجاعت، ببیننش، لمس و بو و حسش کنن و بعد تصمیم بگیرن قراره باهاش چی کار کنن. شاید اصلا برای همینه که حضرت فرمودن:
«تمام بدی‌ها در خانه‌ای است و کلید آن دروغ است.»
یا
««هر خصلتی در مؤمن ریشه‌دار می‌شود، جز دروغ.»
و اگر دقت کنیم، هیچ گناهی به اندازه و عریانی دروغ، باعث فاصله گرفتن از «واقعیت» نمی‌شه.

ما خانم‌ها برای انجام واجبات و ترک محرمات می‌تونیم این طوری فکر کنیم که «برای پوستمون خوب نیست»:) صد‌درصد تضمینی جواب می‌ده :)



+ یعنی اگه سفیر آمریکا تو ایران رئیس‌جمهورمون بود احتمالا باتوجه به وضع مذهبی جامعه، خبر گرون شدن بنزین رو حداقل تو شب تولد پیامبر اعلام نمی‌کرد! من حقیقتا تا همین الان فکر می‌کردم این بندگان خدا می‌خوان مسائل حل بشه ولی نمی‌تونن و نمی‌فهمن؛ ولی دیگه حس می‌کنم رسما پروژه گرفتن نظام رو ساقط کنن!
چطوری انقدر مزخرفید؟!

+باتوجه به عنوان باید عرض کنم؛ فلذا بیخیال!
+عیدتون مبارک:)

قرار به «جمهوری اسلامی» بود. انصاف داشته باشم، در هر دو جزئش به دستاوردهایی فوق‌العاده در این مدت رسیده‌ایم؛ اما الان باید خیلی جدی این را پرسید که آیا آن همه مبارزه برای تبدیل وضعیتِ «تصمیمات با منشأ خارجی و تایید یک نفر» به «تصمیمات با منشأ شبه‌داخلی و تایید چهار نفر» بوده؟
اسلام پیش‌کش، ما ظرفیت «جمهوری» نداریم؟


» ایدهٔ حکمرانی در قرن ۲۱: تصمیمات یک‌شبه برای معیشت هشتاد میلیون نفر در جلسات فراقانونی + قطع اینترنت به مقدار لازم.
» این که الان فقط می‌شود «وبلاگ» نوشت، یعنی کسی انتظار ندارد از وبلاگ، آبی گرم شود.
» ملت، قدیم‌ها بدون «اینترنت»، «انقلاب» می‌کردند و «تو دهن» دولت می‌زدند.
» خلایق هرچه لایق.

من هر وقت در مورد گروه‌هایی که مشی مبارزهٔ مسلحانه و ترور افراد رو داشتن، می‌خوندم، تلویحا سرم رو با تاسف ت می‌دادم به نشانهٔ «نچ‌نچ» که یعنی «این چه کاریه آخه؟» «که چی بشه؟» «این راهشه واقعا؟»
منتها الان می‌بینم کاملا درکشون می‌کنم. نه تنها این گروه‌ها رو، بلکه فاشیست‌ها رو هم الان راحت‌تر می‌تونم درک کنم.
ممنون آقای ! شما قدرت فهم ما رو از مسائل تاریخی، واقعا بالا بردید.
ضمن این که البته شرایطی ایجاد کردید که ما می‌تونیم به یکی از توصیه‌های مهم دینی مبنی بر نداشتن آرزوهای دور‌و‌دراز عمل کنیم. نه‌تنها آرزوهای دور‌و‌دراز که کم‌کم می‌تونیم به نداشتن اهداف کوتاه‌مدت هم عادت کنیم و دل نبندیم به این دنیای فانی فریبنده و اصولا جامعهٔ دینی مگه قرار بوده غیر این باشه؟ قرار بوده شرایط برای دین‌داری و درک و فهم و بصیرت اجتماعی-تاریخی تسهیل بشه که شده الحمدلله. 
فلذا تا ۱۴۰۰ با ، تا ۱۴۰۸ با جهانگیری، تا ۱۴۱۶ با ظریف، تا ۱۴۲۴ هم با وزیر جوان.

یک توضیحی به همهٔ کسانی که مطلب «وصلهٔ ناجور» را خواندند، بدهکارم. اگر آن مطلب را (که الان حذف شده) نخوانده‌اید، ادامهٔ پست را هم نخوانید و پوزش مرا بابت کشاندنتان تا صفحهٔ وبلاگم، بپذیرید لطفا.
اما آن‌ها که خوانده بودند؛ اول این توضیح را بدهم که انتشار و بعد، حذف مطلب را نشانهٔ خوبی نمی‌دانم. مطلقا قضاوتی نسبت به هیچ وبلاگ‌نویسی ندارم؛ چون شرایط و روحیات آدم‌ها یکی نیست. اما این را برای خودم نمی‌پسندم. از نظر من یک جور نامتعادل بودن و تزل فکری را می‌رساند، یک جور عجله و شهوت بیان مطلبی که نباید بیان شود، یک‌ جور تحت تاثیر احساسات لحظه‌ای بودن و وبلاگ برای من این چیزها نیست. تلاش کرده‌ام تاحد‌ممکن که نباشد. آن شب هم قبل نوشتن آن مطلب، چندین دقیقه با خدا حرف زدم که خالی شوم از آن حس بد و‌ نشد. چند دقیقه‌ای تند، بی‌تعارف، بی‌انصافانه و غیرمودبانه. کلماتم عصبانی بودند ولی قلبم آن کلمات را باور نداشت و می‌دانستم مطابق وعده‌اش، الفاظ را نادیده می‌گیرد. می‌دانستم می‌داند قلبا به «این چه وضعیه؟ منو خلق کردی ول کردی تو این دنیا؟ اصن اهمیتی برات دارم؟ شاکی‌ام از دستت، دلخورم، عصبانی‌ام، ازت بدم میاد» اعتقاد ندارم و از عصبانیت لحظه‌ای است؛ از نبود ادبی که دوست دارم در چنین موقعیت‌هایی داشته باشم و ندارم. الغرض، تجربهٔ زندگی به من نشان داده این طور وقت‌ها، الفاظ را به کلی نادیده می‌گیرد، و در عوض توجهش را می‌دهد به معنا. توجهش را می‌دهد به خواست به‌حق تو (اگر به‌حق باشد) و دیر یا زود نشان می‌دهد چقدر در اشتباه بودی.
امشب، وقتی یکی از معلم‌های دورهٔ دبیرستانم به من زنگ زد، وقتی دقایقی نسبتا طولانی دربارهٔ کتاب، اعتقاد، نادر ابراهیمی، روشنفکری و چیزهای دیگری حرف زدیم، وقتی اصرار کرد که حتما یک روز را هماهنگ کنیم برای صحبت‌های بیش‌تر، وقتی تاکید کرد کم‌تر کسی است که بتواند مخاطب این حرف‌هایش باشد و خوشحال است که من جزء آن گروه هستم، وقتی چندبار با شاگرد قدیمی‌اش که چندین سال از او کوچک‌تر است تماس گرفت و پیگیر بود تا بالاخره توانستیم صحبت کنیم، وقتی خودم توانستم حرف‌هایی را بزنم که مدت‌ها بود با هیچ انسانی بزرگ‌تر از خودم نتوانسته بودم مطرح کنم، فقط شرمندگی برایم ماند.‌ شرمندگی غر زدن به جان خدا برای حضور در جمعی که اصلا نه من مخاطب آن‌ها بودم و نه آن‌ها قادر به درک دنیای ذهنی من. ذوق برایم ماند. ذوق این که با تمام انعطاف‌پذیری خرج‌شده در این مدت، اما همچنان حد‌و‌حدود و خطوط قرمزم مشخص است، که اصلا لابد برای همین خودشان فهمیده‌اند که نباید چیزی به من بگویند. و‌ لذت عمیقی ماند از حرف‌هایی که امشب گفتم و شنیدم.
از آن‌جا که ارتباط من و شما در حد کلماتی است که این‌جا می‌نویسم، بنابراین احساس کردم لازم است روی دوم سکه را هم برایتان تعریف کنم تا همهٔ ماجرا را بدانید.
و‌‌ من باز هم عذر می‌خواهم از همهٔ آدم‌هایی که کلا نمی‌دانند ماجرا چیست و از همهٔ آدم‌هایی که پست را دیدند و‌ بعد حذف شدن بی‌توضیحش را.
«وصلهٔ ناجور» بودن نه‌تنها اتفاق بدی نیست که بسته به تعریف «جور» در جمع موردنظر، می‌تواند نشانهٔ چیزهای خوبی هم باشد اتفاقا :)

.۹۸، ۸۸ ، ۷۸
فضای بستهٔ ی کشور، از بالاترین تا پایین‌ترین سطوح، قابل‌انکار نیست؛ اما به نظرم سطح مسائل را در ادامهٔ اتفاقات آن سال‌ها باید تحلیل کرد. تقلیل ماجرا به بسته بودن فضای ی یا تاثیرات اقتصادی‌، نظریه‌ای است که قادر به توضیح همهٔ اتفاقات نیست؛ ضمن این که سطح تنش‌ها، مدام از سطح تنش موردانتظار این نظریات ناقص، بیرون می‌زند و حال آدم را بدتر می‌کند.




+دردانهٔ عزیز، دنیا اگر جای درستی بود، آن استاد آمریکایی باید از دخالت و خباثت چندین‌و‌چند سالهٔ کشورش در این منطقه، از گروه‌هایی که خیلی جدی، رسمی و علنی، مسئول تحلیل مسائل ایران و تلاش برای ایجاد مشکل و تحریم و گرفتاری برای مردمش هستند، خجالت می‌کشید. «مظلوم» بودن دادو‌فریاد دارد، نه خجالت. [ضمنا اشتباهات و مشکلاتمان به خودمان مربوط است؛ نه هیچ‌کس دیگر و نه مخصوصا مسببین لااقل بخشی از وضع موجود]

+عنوان؟ اسم سرخپوستی نویسنده.

قرآن می‌خواندم؛ رسیدم به آیه‌ای که به نظرم ثقیل بود. یک طور خاصی قلبم آشوب شد و حس کردم باید همین الان بروم سجده تا آرام شوم. مهر را گذاشتم و «سبحان ربی الاعلی و بحمده».
بلند که شدم و کتاب را برداشتم برای خواندن ادامه، دیدم کنار آیه نوشته: «سجدهٔ واجبه».


به گمانم خیلی از بایدها همین‌ قدر بدیهی‌اند. همین قدر فطری.

بعد این طوری است که از یک جایی به بعد می‌فهمی خدا از ترس‌ها و شک‌های روشنفکرانهٔ تو بزرگ‌تر است.
خدا، از عمیق‌ترین احساسات ضد خودش، از ژرف‌ترین و ظریف‌ترین سوالات دربارهٔ هستی، زندگی، کائنات، از هولناک‌ترین پرسش‌ها دربارهٔ مقدس‌ترین مسائل، از فاخرترین و پیچیده‌ترین ادبیات انسان برای اعتراض و پرسش، بزرگ‌تر و عمیق‌تر و داناتر است.
خدا همهٔ سوالات را _در هر سطحی که باشند_ می‌شناسد و‌ جواب همه‌شان را می‌داند.
خدا، بزرگ‌تر از آن است که بتوان تصور کرد.
الله اکبر.

وقتی همهٔ دلایلم رو برای انجام دادن/ندادن کارها توضیح می‌دم با چند نوع واکنش مواجه می‌شم که فصل مشترک همشون اینه: «توام به چه چیزایی فکر می‌کنیا!»
این جمله و مشابه‌هاش، باعث می‌شه تا اون‌جا که واقعا لازم نشده، دربارهٔ افکار و نظرات و تصمیم‌هام حرف نزنم و تا اون‌جا که ممکنه به نظر کسی گوش ندم.
آدما اسم چنین موجودی رو می‌ذارن لجباز، یه‌دنده، خودرای و چیزهایی شبیه این و من حتی به همون دلیل قبلی، نمی‌تونم توضیح بدم که چرا این برداشت اشتباهه.
از طرفی حرف نزدن، قلب و روح آدم رو سخت می‌کنه، چون ما هیچ کدوم علامهٔ دهر و سنگ خارا نیستیم. از نگفتن احساساتمون سنگین می‌شیم و این عملکردهامون رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده و از طرفی با فکر فقط خودمون، خیلی جاها ممکنه اشتباه کنیم؛ همین، بهانهٔ جدید می‌ده به آدما برای برچسب و سرکوفت زدن و موقعیت جدیدی می‌شه برای تو برای حرف نزدن و چرخه به همین ترتیب تکرار می‌شه.
چیزی که هست، «می‌فهمم» و «درک می‌کنم»‌های زیادی از این دنیا طلبکارم.



+ از وبلاگ‌هایی که تعطیل شدن، دلم برای خانم الف و صهبا واقعا تنگ شده. کاش بشه برگردن.
+ به دستاوردهای جدیدی تو مدیریت ارتباطم با مامان و بابا رسیدم که خوشحالم می‌کنه. خدا رو شکر. [از جملهٔ مهم‌تریناش اینه که تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم وقتی می‌گه:«حق با توئه ولی مودب باش. بلند حرف نزن، بد نگاه نکن. اونی که می‌خوای رو خودم برات فراهم و گذشته رو هم جبران می‌کنم. تو فقط آروم و مودب باش.»]
+ گاهی اتفاقی چشمم می‌خوره و می‌بینم «اوه! جدی جدی ده ساله دارم می‌نویسم.» به نظرتون حرفامون کی تموم می‌شه؟ تموم می‌شه اصلا؟
+ گرچه به این حرفم اعتباری نیست، ولی احتمالا یه مدتی نیستم و نمی‌نویسم.
+ اگه نبودم، پیشاپیش بگم که یلدای خوبی داشته باشید. یلدا، طولانی‌ترین شب ساله و هم‌زمان شب شروع برگشتن خورشید. شب، مغرور اوج قدرتشه و ما، امیدوار و دلگرم و  مطمئن از برگشتن نور و گرما، جشن می‌گیریم. زمان، اون وقتی که شکوفه‌های سفید و صورتی رو درختا سبز شدن، نشون می‌ده حق با کی بوده.
+ اگه یادتون موند، بی‌ربط و باربط، بی‌بهانه و بابهانه، بامناسبت ‌‌و بی‌مناسبت، کم یا زیاد، دعام کنید لطفا.
+یا علی.

خانم شریعت رضوی در کتاب «طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنش‌ها بعد از چاپ کتاب «کویر» دکتر شریعتی می‌نویسند:

چاپ کویر، با عکس‌العمل‌های مختلفی رو‌به‌رو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات ی-اجتماعی شریعی ارزیابی می‌کردند؛ آقای صادق قطب‌زاده سال‌ها بعد تعریف می‌کرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: «شریعتی هم برید.»

طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹


اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا می‌کنم و هیچ بعید نیست همین روزها متن‌های کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پست‌های همیشگی‌ام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک می‌کنم (کاری که نمی‌توانم انجام ندهم)، کتاب می‌خوانم و ظاهرا همان آدم قبلی‌ام، اما  از شدت استیصال پناه برده‌ام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر می‌کنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگ‌های انقلاب را پخش می‌کنم برای خودم و نمی‌دانم تا کجا می‌شود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدم‌های بی‌گناه توضیح نمی‌دهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچ‌کس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمی‌سوزد و عاقلانه‌ترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار می‌دانم. با این وجود نمی‌شود انکار کرد که چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. مخصوصا این روزها که روایت‌های رسانه‌ای آن‌ور‌آبی دانه‌دانه منتشر می‌شوند، مخصوصا بعد از پیش‌بینی‌های اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که می‌بینم هنوز آن‌ها که باید، تلنگر و هشداری حس نمی‌کنند.

از تحقق وعده‌های خدا مطمئنم؛ ولی آن وعده‌ها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میان‌مدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟.


بعدنوشت: «کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آن‌چه گفتم هم به معنای توقف آرمان‌گرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر می‌کردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.


آدم تا یک جایی امیدوار است. می‌دانید تا کجا؟ تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر عیب‌ و ایرادهای یک یا چند نوع تفکر معلوم شود، اگر ایرادهای آن تفکرها، اساسی‌ترین نیازهای زندگی آدم‌ها را تحت‌تاثیر قرار دهد، حداقل در مورد درستی مسیر، فکر می‌کنند. 
تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر گروهی بتوانند بدون ایرادهای مرسوم، واقعا به فکر مردم و نیازهای برحقشان باشند، اقبال می‌رود سمتشان و می‌شود نرم‌نرم اوضاع را عوض کرد.
بعد نگاه می‌کنی و می‌بینی صعود در این سیستم پیش‌نیازهایی می‌خواهد که گروه ایده‌آل تو ندارند و اصولا چون آن ویژگی‌ها را ندارند ایده‌آل‌اند و نگاه می‌کنی و می‌بینی مردم کلا در حال و هوای دیگری‌اند. چیزهایی می‌خواهند که تو نمی‌فهمی، با مختصاتی زندگی می‌کنند که قادر به درکش نیستی و چهارچوب فکری‌ای دارند که بدیهی‌ترین بدیهیات را هم نمی‌توانی به عنوان زیربنای بحث در نظر بگیری.
در مورد همهٔ برنامه‌هایی که برای آینده داشتم، احساس کرختی دارم. از روند حوادث گیج شده‌ام و اگر بتوانم، یک کلبهٔ آرام در جایی بی‌هیاهو پیدا می‌کنم و شب و روز می‌نشینم به خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن تا همه چیز تمام شود و بمیرم. تا آخرش.

چند ماه منتظر امروز بودم تا برای اولین بار خمس درآمد خودم را حساب و پرداخت کنم و یک جورهایی جشن تکلیف اقتصادی بگیرم؛ ولی الان.
خب، وضع اقتصاد طوری است که با شنیدن اسمش آدم یاد هر چیزی می‌افتد جز جشن. حتی اگر این جشن، صرفا یک حس خوب شخصیِ فردیِ محدود بوده باشد.



+ احساس (و نه اعتقاد)م را نسبت به انفاق‌های واجب از مجموعهٔ مبانی اقتصادی اسلام، مدیون داستان اول کتاب «این همان مرد است» آقای مرتضی دانشمند و مادرم هستم که این کتاب را شانزده سال پیش، حول و حوش جشن تکلیف عبادی‌ام برایم خریده بود؛ و نکته‌اش این‌جاست که آقای دانشمند از تاثیر این کتاب و داستان‌هایش روی شخصیت آدمی مثل من خبر ندارد؛ به همین جهت، من هم امیدوارم به تاثیر خیلی از فعالیت‌ها که ممکن است هیچ‌وقت از جزئیات تاثیرشان روی اشخاص باخبر نشوم و این امید، در میانهٔ همهٔ این اخبار و احوال غمبار، هنوز موتور محرک است.
دیگران کاشتند، ما خوردیم؛ ما بکاریم، دیگران بخورند.


+ یک پست غم‌انگیزطور و ناامیدکننده قبل این یکی نوشته بودم که خب. به نظرم همگی به اندازهٔ کافی این روزها خبر بد می‌شنویم.اوضاع شده شبیه وقتی توی داستان‌های هری پاتر، ولدمورت دوباره برگشته بود و آن فضای مه‌آلود به خاطر حضور غیرعادی دمنتورها و همان حال و هواست انگار.

نشسته‌ای روبه‌روی من. نمی‌دانم؛ شاید هم روبه‌روی من نیستی و من دوست دارم این‌طور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشسته‌ای روبه‌روی من و این دستپاچه‌ام می‌کند.

وقتی نشسته باشی روبه‌روی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چه‌طور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشم‌هایت؟ دکمۀ لباست؟

آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چه‌طور ببیند؟

آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقب‌تر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمی‌کردم، چه‌طور دیده بودمت؟ نگاه اول چه‌طور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چه‌طور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه می‌کنیم؟ دنبال چه می‌گردیم؟ در نگاه اول چه‌طور می‌بینیم؟ چه‌طور بعضی‌ها در نگاه اول عاشق می‌شوند؟ (واقعا می‌شوند؟)

نگاه اول سخت‌گیرانه‌ترین نگاه است. بی‌احساس‌ترین نگاه. بدبینانه‌ترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بی‌اعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور. بعدها آن غرور خیلی کارها کرد

این نگاه اول بود. سرسری و بی‌احساس و سخت‌گیرانه و «خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بی‌اهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.

از کجا به این‌جا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبه‌روی من نشسته‌ای باید چه‌طور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمی‌آید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمی‌کند به من که روبه‌روی تو، گیج حجم حضور تو، نمی‌دانم حتی چه‌طور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانه‌ای بگویند: «آن‌وقت‌ها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همان‌طور باشی!»

آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب.

 

ادامه دارد.

[ادامه‌اش ااما در مطلب بعدی نیست]


یه طوری کلا به پستا واکنش نشون نمی‌دید که آدم نگرانتون می‌شه به‌واقع :)


بی‌ربط: عاقا این دانشمندا هر وقت تونستن کاری کنن که من یه مکالمه به زبان مادریم رو بدون فهمیدن معنای جملات و فقط برای شنیدن صدای این زبان گوش بدم، اون وقت با من از پیشرفت علم حرف بزنید✋

آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخی‌های به‌جاش بخنده. هم‌زمان بشه رو شونه‌هاش گریه کرد. هم‌زمان بشه همهٔ غصه‌ها و نگرانی‌هات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.
اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچ‌وقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمی‌شه کرد.‌ می‌فرماد: یافت می‌نشود جسته‌ایم ما.


+ مراسم از جهت تاثیری که فکر می‌کردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمی‌شه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلم‌ها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو‌ درجه دیگه شلوغ‌تر بود، خفه می‌شدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیش‌تر نشد که بریم و واقعا فکر نمی‌کردم این طوری بشه و‌ الا حتما زودتر حرکت می‌کردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمی‌رفتم یه چیزیم می‌شد احتمالا و وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود. یه نمای دل‌انگیز جهت حسن ختام.(هرچند خیلی دلم می‌خواست خیلی بیش‌تر می‌موندیم تو بهشت زهرا و نمی‌شد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو‌ مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.


بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فال‌فروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس می‌زنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور.
اینم عکسش.

عجیبه. می‌گن محبت از شناخت میاد، ولی می‌تونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمی‌شه، این غمی که هر لحظه تازه‌تر می‌شه، این که امروز صبح فهمیدم نمی‌شه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریه‌های بی‌صدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو می‌دونستم یا همین الان می‌دونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی. غصه‌م تموم نمی‌شه انگار.همهٔ روضه‌ها انگار این روزا به تو می‌رسه. همهٔ روضه‌ها با هم مجسم شده.آخ. آخ که خدا رو شکر فاطمیه نزدیکه.

دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

«آخرامان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا.
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم.


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است.
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک.

+بعدنوشت: مرتبط:

انصافا چه‌طوریه که تو هیچ اتفاقی کنار «مردم» نیستید و فقط جایی که می‌شه تو سر حکومت زد سر و کله‌تون پیدا می‌شه؟
آرزوی سرنگونی این رژیم رو دارید؟ چشم دیدنش رو ندارید؟ از صدر تا ذیلش حالتون رو به هم می‌زنه؟ باشه! ولی این رفتارتون فقط همه چیز رو بدتر می‌کنه. با این طرز فکر و اَه و پیف کردنتون از نظر روحی و روانی مردم رو اذیت می‌کنید. مردم رو مقابل مسئولین تامین امنیتشون می‌ذارید، اعتماد عمومی رو از بین می‌برید، مردم رو چند دسته می‌کنید، تنش روانی به وجود میارید، همه چیز رو از اینی که هست بدتر می‌کنید، به بار غم همه‌مون (حتی خودتون) اضافه می‌کنید. این رژیم اگه قرار باشه بره، خودش می‌ره، نگران نباشید؛ ولی تا وقتی هست، بپذیرید که هست. تلاش کنید مسائل حل بشن نه که فقط غر بزنید. داد نزنید «شما ما رو نمی‌بینید» وقتی خودتون هم طرف مقابل رو نمی‌بینید. اگه اون «مردم»ی که می‌گید واقعا براتون مهمن، یکم آدم باشید.


+ بعضیا یه طوری دارن رفتار می‌کنن این روزا که کفتار جلوی اینا مثل یه گربهٔ ملوس بانمک به نظر میاد.
+ این گروه باعث می‌شن فرصت تجمعات عادی، فرصت ابراز احساسات طبیعی هم از همه گرفته بشه. و احساسی که ابراز نشه، دیر یا زود منفجر می‌شه و جامعه رو هم با خودش منفجر می‌کنه.

حال و نظرم که مشخصه، ولی امیدوارم به روزی برسیم که این همه آدم نخبه و متخصص این طور برای رفتن از کشور از هم سبقت نگیرن. که به ایران و کنکور و شریف و المپیاد، فقط به چشم سکوی پرتاب نگاه نشه یعنی ممکنه همچین روزی برسه؟

+ عکس این بچه‌های شریف رو می‌بینم و هم‌زمان که دلم می‌سوزه، از خودم می‌پرسم واقعا دلبستگی‌ای به استقلال، یا این انقلاب یا حتی ایران، تو وجود بچه‌های اصطلاحا نخبهٔ ما هست؟ هیچ چیزی جز خانواده، هست که وصلشون کنه به این خاک؟. کی مقصره؟.

همون روز سقوط هواپیما، بعضی خبرگزاری‌های خارجی تو توییتر شروع کردن به گفتن این که ماجرا کار پدافند هوایی بوده، همون روزی بود که موشک‌های سپاه به عین‌الاسد خورده بود و خبر رو خبر بود که میومد. یادمه به یه توییتی منشن دادم گفتم حاضرم همهٔ زندگیم رو بدم فقط این خبر درست نباشه.
دیگه نه ناراحت می‌شم، نه مضطرب، نه نگران، نه عصبانی، نه به‌هم می‌ریزم هیچی. دیگه هیچ حسی به هیچی ندارم. به یه جور آرامش قبل و بعد طوفان رسیدم. دیروز وقتی می‌خواستم اون پست عاشقانه رو بذارم یادمه با خودم گفتم «همین الان سریع بذارش تا دوباره یه خبر بد جدید نیومده»
عجب سالی بودی ۹۸. عجب سالی بودی. زودتر تموم شو لطفا.


+ یه درصد امید داشتم حداقل احتمال هک شدن یا نفوذ خارجی یا حملهٔ تروریستی باشه که با این بیانیه‌ای که دادن، اونام منتفیه ظاهرا. مگر البته اینم چیزی باشه که بنا به مصلحتی قرار باشه گفته نشه الله اعلم.
+ ما اون موقع که مقصر نبودیم که همیشه طلبکارمون بودن، الان که دیگه.
+ الحمدلله آقای جمهوری اسلامی با یه تیر سه چهار تا نشون زده. هم ماجرای ترور سردار سلیمانی و حملهٔ موشکی به عین‌الاسد رو تحت‌الشعاع قرار داد و هم حتی اون ماجرای حملهٔ آمریکا به هواپیمای مسافربری خودمون رو.
+ انصافا می‌دونستید و سه روز هیچی نگفتید؟! یا واقعا تحقیقاتتون همین قدر طول کشید؟
+ اگه هیئت‌های خارجی نیومده بودن، قرار نبود خبری اعلام بشه؟
+ واقعا هم دیگه هیچی شبیه قبل از سیزده دی نود و هشت نمی‌شه.

بخش اول
عقب. همین طور برگردیم عقب.
نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از این‌جا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بوده‌اند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیده‌اند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچک‌تر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانواده‌ای و‌ من در شهر دیگر و خانوادهٔ دیگری و بی‌خبر از یک‌دیگر؛ و نه‌تنها بی‌خبر از یک‌دیگر که بی‌خبر از الفت و محبتی که در گذشته بوده. خاصیت آن اتفاق عجیب و بزرگِ وارد شدن به این دنیا این است که نسبت‌ها و محبت‌ها را از یاد آدم می‌برد. و ما یک‌دیگر را از یاد بردیم و هرکدام در مسیری و به سوی سرنوشتی حرکت کردیم. اشتباه کردیم. بزرگ شدیم. زمین خوردیم. خندیدیم. بارها و بارها طلوع و غروب خورشید، بهار و زمستان را تجربه کردیم تا بالاخره آن نیروی مرموز غیرقابل‌توضیح عالم که ارواح انس‌گرفته را به هم می‌رساند، ما را از پس اتفاقات بسیار و در ظاهر تصافی، دوباره به هم رساند.
می‌بینی؟ اگر بخواهم برگردم عقب، می‌توانم خیلی برگردم. می‌توانم تا جایی ریشه‌های این محبت را دنبال کنم که دیگر نه تو، تو باشی و نه من، من.
می‌توانم از هرچه هم‌اکنون هستیم و داریم عبور کنم و باز هم این رشتهٔ محبت باقی باشد و مسیر را، و این پیوند را نشانم بدهد.
عشق، در یک نگاه اتفاق نمی‌افتد؛ حداقل بگویم برای من نیفتاد. نگاه اول، نگاه اولِ همان روح بی‌خبر از موانست دیرینه است؛ پس محبت و لطافتی در آن نیست؛ جدیت است و بی‌تفاوتی.
زمان، قطاری است که با شتاب می‌گذرد و در کوپه‌های آن، در راهروی کنار پنجره‌اش، در ایستگاهی که گهگاه به دلیلی در آن توقف می‌کند، اتفاقاتی می‌افتد که در ظاهر تصادفند. این‌ها، همان قدر می‌توانند تصادف باشند که حضور هم‌زمان من و تو در یک قطار و به سوی یک مقصد.
عشق در یک نگاه (در نگاه اول) اتفاق نمی‌افتد؛ ولی به هرحال به تصادفی برای وقوع آن نگاه اول نیاز دارد.
زندگی تصمیم گرفته بود این تصادف را پیش بیاورد و آورد.

ادامه دارد
[ادامه‌اش ااما در مطلب بعدی نیست]

مشکل مبارزه با جریان حق اینه که تا وقتی باهاش مبارزه می‌کنی، یعنی نشناختیش. اگه واقعا بشناسیش، طرفدارش می‌شی و تا وقتی نشناخته باشیش، مبارزه هم بی‌فایده است. مبارزهٔ بدون شناخت، قطعا بی‌فایده است.
از طرف دیگه جریان حق، برعکس تو، تو رو خوب می‌شناسه. می‌دونی چرا؟ چون تو ممکنه یک بار تو عمرت قرآن نخونده باشی و اصلا ندونی تو این کتاب چه خبره، ولی صاحب قرآن در مورد تو بارها و بارها، به شکل‌های مختلف و از زوایای متفاوت توضیح داده.
نتیجه این که، با دشمنی می‌جنگی که نمی‌بینی و نمی‌شناسی و دشمن تو با جریانی مبارزه می‌کنه که دقیقا همه چیز رو در موردش می‌دونه.


+ دیروز به نظرم رسیده بود من هر چیزی رو می‌تونم تحمل کنم ولی این حد از تنش هر روزه رو واقعا نمی‌تونم و تصمیم گرفته بودم فکر کنم ببینم می‌شه چه زمانی رفت از این کشور. مقصدم رو هم به دلایل مختلفی شرق انتخاب کردم و بین کشورهای شرقی، روسیه و دیگه گفتم یه برنامهٔ بلندمدت بریزم واسه رفتن.
امروز، امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هنوز یه خصوصیت بین ویژگی‌های شخصیتیم خیلی پررنگه و اون تمایل به انجام کارهای نیمه‌تمومه. از امروز صبح تصمیم گرفتم دیگه هر روز منتظر خبرهای بد باشم. هر روز و هر لحظه ولی حتی به رفتن فکر هم نکنم. بمونم و کارهای نیمه‌تمومم رو تموم کنم. بمونم و حتی اگه چیزی جز یه ویرانه از این مملکت نموند، یه نقطهٔ روشن بشم واسه هرکسی که حتی اگر بخواد و همه جوره هم تلاش کنه، نمی‌تونه بره. بالاخره باید قبول کرد حداقل بخشی از رنج‌های ما به خاطر مقاومته. بمونم که بتونم به اندازهٔ خودم آرامش بدم به آدم‌هایی که حتی ناخواسته و حتی مخالف، دارن رنج‌های مقاومت رو تحمل می‌کنن. بمونم و حتی اگر جریان مقاومت شکست خورد، بخشی از آتیش زیر خاکستری باشم که بتونه سال‌ها و حتی قرن‌ها بعد دوباره گر بگیره.

اگه هر وبلاگ شبیه یه خونه باشه، وبلاگای مختلف چه جور خونه‌‌‌ای هستن؟
من با پیوندهای خودم شروع می‌کنم:

بانوچه: یه دوبلکس نقلیه با حیاط کوچولو و سقف و دروازه‌ها و پرده‌های یاسی. دیوارهای کوتاه حیاط و باغچه پر از گل. درخت ندارن تو باغچشون.

هدس: یه واحد متوسط تو یه برجه. یکی دو تا تراس دنج داره و اثاثیه‌ش انقدر ساده و خودمونیه که هیچ‌رقمه به برج‌نشینی نمی‌خوره. تو تراسش واسه پرنده‌ها هم چنتا لونه ساخته و هرچند وقت یه بار سر و صدای پرنده‌ها باعث می‌شه طبقه بالایی‌ها و پایینی‌ها اعتراض کنن. کلا روحیات برج‌نشینی نداره و من جاش بودم می‌فروختم می‌رفتم تو جنگل کلبه می‌خریدم:)

موزه درد معاصر: از این خونه‌های دو طبقهٔ با حیاط مفصل و یه کوچولو قدیمیه که یه جای خوبی از شهره. معلومه از اون خونه‌های بااصل و نسبه که چند نسل به ارث رسیده؛ منتها هیچ‌کس دقیقا نمی‌دونه کی توش زندگی می‌کنه؛ گرچه که معلومه یه چند نفری هستن اون تو:)

بنده: از این ساختمونای بلنده با نمای رومی. حیاط نداره. پارکینگ داره فقط و مقادیری دوربین مداربسته اطراف ساختمون. از این آیفونای پیچیده هم داره که باید عدد و رقم وارد کنید توش.

سیاهه‌های یک پدر: یه خونهٔ پدربزرگانهٔ قدیمی شمالیه. با حیاط بزرگ و کلی درخت پرتقال و نارنج و نارنگی.

Daily me: از این آپارتمانای دوست‌دار طبیعته که مطابق با شرایط محیطی ساخته شده. پشت‌بوم فضای سبز داره، مصرف انرژیش خیلی کمه، تاحدممکن هم از شیشه‌های بزرگ و شفاف تو ساختش استفاده شده. شکل هندسیش هم خاص و تو چشه.

فیشنگار: آپارتمان بیست سی طبقه است. واحدهای خوب، نمای خوب، محلهٔ خوب. کلا مورد خوبیه برای خرید و فروش اگه تا یه حدی پول داشته باشید.

تنها دویدن: صاحبش معماره فلذا سکوت می‌کنم! تنها چیزی که می‌تونم بگم فعلا اینه که همهٔ اصول معماری تو ساختش رعایت شده.

بیمارستان دریایی: «بیمارستان دریایی»ه! یعنی قشنگ یه بیمارستان بزرگ و مجهزه زیر آب با تم آبی. یه شعبهٔ دوم کوچیک‌تر هم داره که حالا فعلا گفتن نگین:)

دردانه: دو طبقه است که هر طبقه یه واحد دوبلکس داره که با هم بشن چهار طبقه:) تو یه خیابون اصلی و یه کوچه است که اسم هر دوشون عدده. پلاک خودشم چهاره. نما و دروازهٔ سفید.

سفر نویسنده: ویلاییه. نمای آجری. کوچیک ولی باصفاست. از این خونه‌ها که وقتی قراره بری مهمونی خونشون، خوشحال می‌شی:)

بخاری: شومینه و آکواریوم دارن خونشون. یه ویلایی جمع و جوره. حیاط کوچولو، باغچهٔ کوچولو. از این پرده‌های پر از جینگیلی پینگیلی هم دارن. دکور اصلی پذیرایی هم کتابخونه است.

تلاجن: تلاجن، دوست داره یه خونهٔ روستایی شمالی باشه:) به نظر شما چیه؟:)

دیدی تو این فیلمای جادوگری، چه‌طور طرف با یکی دو تا حرکت همه‌چیز رو برمی‌گردونه به حالت اول؟ خیال می‌کنی منِ خدا از اون جادوگره تو فیلمه، قدرتم کم‌تره؟
ازدست‌رفته‌ها رو واقعا ازدست‌رفته ندون اون‌طور که خودت خیال می‌کنی. تاریخ، مطابق تقدیری که من براش در نظر گرفتم به سمت خیر مطلق حرکت می‌کنه و نه تو و نه هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه جلوی این روند رو بگیره؛ اما برای این که توی این مسیر اذیت نشی بهت توصیه می‌کنم طرف حق باش و از انصاف دور نشو، صبور باش. به من اعتماد و امید داشته باش و تو جایگاهی که هستی_هرجا که هست_ مصمم و بااراده و محکم برو جلو. متین و عادل و همدل باش. اما باز هم تاکید می‌کنم، ازدست‌رفته‌ها رو _نه قبلی‌ها، نه فعلی‌ها و نه ازدست‌رفته‌های حوادث آینده رو_ واقعا ازدست‌رفته ندون. برگردوندن اوضاع، احوال و حتی آدم‌ها، برای من هیچ‌کاری نداره. حالا می‌فهمی من چرا انقدر صبورم؟ اگه بدونی اینا همه فقط امتحانه و بعد از امتحان، همه چیز به حالت اول برمی‌گرده، تو هم صبور نمی‌شی؟
به برگشتن همه‌چیز به حالت اول و نه‌تنها حالت اول، که حالتی خیلی خیلی کامل‌تر از حالت اول فکر کن و آروم باش.
به موقتی بودن همه چیز، به من، فکر کن و آروم باش.
به من که از فقط یه دونه سلول تبدیلت کردم به این چیزی که الان هستی، فکر کن، اعتماد کن و آروم باش.
می‌تونی باور نکنی، ولی آرامش تو برام خیلی مهمه. خیلی. می‌خوام یاد بگیری تو دل همهٔ این اتفاقات آروم باشی.‌ مثل ابراهیمِ من تو دل آتیش. بعد بشین تماشا کن چی می‌شه.



پ.ن: یه جورایی شاید بگم نوشتنش بهم الهام شد چند روز پیش. بعد که تایپ کردم اومدم بذارمش دیدم دیگه حسش رفت. هی منتظر بودم دوباره حسش برگرده که براتون بذارمش ولی نیومد که نیومد. الان گفتم بذارم شاید کسی به خوندش نیاز داشته باشه. شاید من فقط مأمور بودم بنویسم که اونی که باید بخونه. فلذا منتشرش می‌کنم واسه اونی که باید که لابد خودش می‌دونه کیه.

یکی از این‌هایی که امید دل‌انگیزشان به خدا، آینده، انسان و جهان از سر جوانی و بی‌تجربگی، از سر الکی خوش بودن و در جریان وقایع نبودن، از سر بی‌اطلاعی و بی‌سوادی و میل به گول زدن خودش و دیگران نباشد.
یکی از این‌ها که از چیزهای دیگری خبر دارد
یکی از این‌هایی که تنش این‌جاست و دلش آن‌جا که باید.

بهش گفتم: «ببین بعد به یه جایی می‌رسی که این آتش‌فشان تو قلبت رو می‌تونی کنترل کنی، می‌تونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازه‌ها بریزن بیرون. می‌تونی گدازه‌ها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شسته‌رفته و تر‌وتمیز بذاری جلوی بقیه.

می‌تونی موقع نوشتن عمیق‌ترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیم‌فاصله و. باشه.

این‌جا جای خاصیه.»


استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش داده‌ام و بسیاااااااار راضی‌ام از این وضع.

می‌ماند بی‌اطلاعی از اوضاع ی-اجتماعی مملکت که عجالتا چاره‌ای نیست.

تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بی‌پناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.

ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگ‌هایی که می‌خوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.

بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگ‌تر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای «همهٔ وبلاگ‌نویس‌ها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)

مراقب خودتان باشید :)


عاقا چطوری این همه آرامش، تمرکز و وقت اضافه پشت «کم شدن زمان استفاده از اینترنت» قایم می‌شن؟ چه‌طوری همه با هم اون پشت جا می‌شن خب؟
اوصیکم فی‌الواقع*. دنیای جالب و عجیبیه:)

*اگر امکانش رو دارید.

بی‌ربط۱: خوبی وبلاگ اینه که ربات‌ها نمی‌تونن وبلاگ بزنن.
بی‌ربط۲: وبلاگ‌نویس، نوشتن را کنار بگذارد، ابلهان باور کنند.

تجدید بیعت می‌کنم با عمیق‌ترین آرمان‌های انسانی‌ای که می‌شناسم.
تجدید بیعت می‌کنم با قراری که با خودم گذاشته‌ام برای صرف نهایت تلاشم جهت به بار نشستن آن آرمان‌ها.
تجدید بیعت می‌کنم با اعتقادم به پایداری و صبر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین خواسته‌های نوع انسان.

+ و آرزو و دعای عاقبت به خیری آرزوی قرار گرفتن و باقی ماندن در مسیر درست تا آخرش.

به قول محمدرضا شهبازی، عاقا دفعهٔ بعد که خواستین انقلاب کنید یه طوری برنامه‌ریزی کنید بیفته فروردینی، اردیبهشتی، مهری چیزی:)


+ ولایت ما کلا کم برف میاد. هرچند سال یه بار ممکنه سفیدی برف رو ببینیم؛ عوضش تا دلتون بخواد بارون داریم این‌جا. هفتهٔ پیش یه روزی، هوا خیلی خوب شد یهو. انقدی که ما پنجره‌ها رو باز و وسایل گرمایشی رو خاموش کردیم؛ بعد من شاکی بودم. راه می‌رفتم تو خونه می‌گفتم «این چه وضعیه؟ الان چله کوچیکهٔ زمستونه و باید سردتر از چله بزرگه باشه، چرا انقدر هوا بهاریه؟» (ما به چهل روز اول زمستون می‌گیم چله بزرگه، به بیست روز بعدی می‌گیم چله کوچیکه، بعد من اینو قبلا شنیده بودم ولی دقیقش رو امسال یاد گرفتم و مثل بچه‌ها خورده بود تو ذوقم که چرا هوا مطابق اطلاعاتی که من تازه یاد گرفتم عمل نمی‌کنه :دی) 
بعد حالا از دیروز هوا طوری سرد شده که نگم براتون، امروزم از صبح برف میومد، هرچند الان دیگه قطع شده. ولی خب، اصولا شما خواستید انقلاب کنید، بندازید یه ماه گرم‌تر :)


+که تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید.
+عنوان و جملهٔ موخره، از سرود «به لالهٔ در خون خفته»

یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمی‌دانم چیست، فقط انقدری می‌فهمم که دنیا دیگر حالم را به هم می‌زند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینی‌ات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.
نمی‌دانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسرده‌ام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری می‌کنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن.

قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم می‌نویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید می‌گفتم که از بعضی واکنش‌های اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به «دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین می‌کند. می‌فهمم و خودم هم بارها دیده‌ام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. می‌دانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیش‌نوشته‌شده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و‌ باور هم‌زمان به ماوراءالطبیعه برای خیلی‌ها حل‌شده نیست؛ ولی باز هم نمی‌توانستم ناراحت نشوم.


خدای بعضی‌ها ناتوان است، خدای بعضی‌ها بی‌اطلاع است، خدای بعضی‌ها ظالم است، خدای بعضی‌ها بنده‌هایش را «بلاک» کرده، بعضی‌ها با خدایشان قهرند، بعضی‌ها اصلا خدایی ندارند، بعضی‌ها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبک‌تر کند، خودش هم‌ نه، همین تصور موهوم از او.

بعضی‌ها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام می‌دهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بی‌خاصیتی است که کلا فقط دست نوازش می‌کشد، خدای بعضی‌ها دروغ‌گو است، بعضی‌ها با خدایشان دعوا دارند، بعضی‌ها کلا نظری درباره‌اش ندارند، بعضی‌ها تا مجبور نشوند یادش نمی‌افتند، بعضی‌ها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بنده‌هایشان به «دعا» امید و باور و شوق و‌ رغبت ندارند. بنده‌ها، فایده‌ای در دعا نمی‌بینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.


امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدم‌ها نیست. که من سال‌ها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کرده‌ام (قوانین که می‌گویم مقصودم این است در پس کم‌کاری‌ها و اشتباهات هم متوجه بوده‌ام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام می‌دهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده «دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.

آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشته‌ام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مرده‌ها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمی‌کنی؟)

آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او‌ بدانیم.

نه مثل ما که دعا می‌کنیم و ته قلب‌مان این است: «حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمی‌مونه، یه جوری حل می‌شه دیگه» و نمی‌فهمیم آن «یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.

نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا «یکی از گزینه‌ها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!

ما طوری با خدا برخورد می‌کنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمی‌مان قصد داریم تک‌تک به همه‌شان مراجعه کنیم و «حالا این نشد، یکی دیگه».

تاثیر «دعا» را نمی‌فهمیم، فایدهٔ «التجا» را درک نمی‌کنیم و «لیلة‌الرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آن‌چه بسیار و به‌سرعت فراموش می‌کنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک‌ جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشم‌هایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که می‌توانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتی‌مانتالیسم مفرط گرفته‌ایم و تهش هم معتقدیم «دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که.»


خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتی‌ای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را می‌خوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانه‌شان مستجاب می‌شود و پایشان به خشکی می‌رسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان می‌رود؛ خواستم بگویم این روزها خیلی‌ها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهش‌شدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلی‌ها بیش‌تر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیه‌السلام _ است که به صخره‌ای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین می‌کند.


این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، می‌گذرند؛ اما بعضی‌هایمان شاید خوب باشد بیش‌تر به خودمان فکر کنیم. بیش‌تر به زبونی آدمی‌زاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخی‌اش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی «زنده» هم محسوب نمی‌شود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهان‌بینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه برده‌ایم فکر کنیم.

به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بی‌اعتمادی و بی‌اعتقادی‌مان به پروردگار عالم.

زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همه‌گیر ترسناک‌تر است.


+مرتبط:

انکار

هرمه

با شوق، با ادب، با امید

باوری هست؟

باورِ تاثیر و تاثیرِ باور


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Mary free pc game پنجره چوبی تولید کود از زباله ( کمپوست ) Single Music لوله پلی اتیلن Melissa چند در چند نوشته های یک عاشقِ مغرور وبلاگ تخصصي چاپي